یه تیکه نون برداشت و همونجا سرپایی به جون نیمرو افتاد و با دهن پر گفت:کوری نمی بینی خره.شانس در خونه تو زده...هم یه زن خوشگل البته جای خواهر،نصیبت می شه.هم یه پسر تاج سر به عنوان اشانتیون وسرجهازی.
بلند خندیدم وگفتم:نخواستیم آقا،نخواستیم.
یه قِر به کمر و اون گردن درازش داد وبا عشوه گفت:ایششش...حالا کی خواست بهت دختر بده.فکرکردی مامانم رو دستم مونده؟
با خنده از آشپزخونه بیرون زدم وته دلم خدارو شکر کردم که تو این اوضاع نابسامون زندگیم دوست خوبی مثل کوروش دارم.
صبح تو موسسه با استاد علی اکبری قرار داشتم.بهم پیشنهاد داد به جای تدریس فعلا تو یکی از تیم های تحقیقاتی مشغول بشم اینطوری رفت وآمدم خیلی کمتر و وقتم بیشتر بود.
فکر بدی به نظر نمی رسید.باید بین سه تا گروه پیشنهاد شده یکی رو انتخاب می کردم.و من تیم تحقیقی رو که روی شبیه سازی فیزیکی حرکت هوا در محیط دره ای کار می کردن انتخاب کردم.یه جورایی کارشون عملیاتی تر واعضای گروه هم حرفه ای تر بودن.
وبه قول کوروش از همه ی اینا مهم تر ناکامی بی سابقه ی خانوم طراوتی بود که دیگه نمی تونست مدام تو دست وپام بپیچه و مزاحمم بشه.
فردای اونروز مامان باهام تماس گرفت و خواست شب روبهشون افتخار بدم و مهمونشون باشم.دیگه دعوت کردنشم این روزها با طعنه بود.
خودمم دلم میخواست برم.خیلی وقت بود که بابا رو ندیده بودم.دوست داشتم بعد مدتها بازم مثل قدیما باهم بشینیم وفارغ از رابطه ی پدر وپسری یه گپ دوستانه داشته باشیم.چیزی که واقعا بهش نیاز داشتم.
کلمه ی نیاز پوزخند رو بی اختیار روی لبام آورد.بازم همه چیو برای خودم خواسته بودم.حتی بابارو...واین روزای آخر که سهم اون بود.
برخلاف تصورم وقتی وارد خونه شدم مامان با مهربونی به استقبالم اومد.یه لحظه سر جام خشکم زد .تو ذهنم سریع شروع به محاسبه کردم.مطمئن بودم یه جای کار می لنگه.
_سلام بهراد جان...خوبی مادر؟
ابرو بالا انداختم و زیر لب زمزمه کردم.
_سلام ممنون...
دستشو به طرفم دراز کرد.
_بده من اون کتتو پسرم؛از راه رسیدی خسته ای.
از جام تکان نخوردم.
_خسته نیستم.
یه لبخند خوشگل و پسر کُش اومد رو لبشو گفت :خدارو شکر
وبعد دستشو عقب کشید.به خودم جراتی دادم و پرسیدم .
_خبریه؟!
دستپاچه روشو ازم گرفت و به طرف آشپزخونه رفت.
_نه چه خبری؟...قراره فقط بچه ها بیان و شام دور هم جمع باشیم.برو به بابات یه سری بزن،خیلی وقته منتظرته.
با اینکه هنوز بابت رفتارهای عجیبش قانع نشده بودم اما همین جمله که بابا خیلی وقته منتظرمه باعث شد بی اختیار پاهام به سمت اتاق کارش کشیده شه.
صدای جر جر قلم رو کاغذ می اومد.بابا داشت خطاطی میکرد.تقه ای به در زدم و وارد شدم.
_اجازه هست؟
سر بلند کرد و عینکی که روی بینیش گذاشته بود برداشت و لبخند زد._بیا توپسرم کی اومدی؟
نگاه گذرایی به در و دیوار اتاق انداختم.با اینکه هیچ وقت این اتاق تغییر دکوراسیون خاصی نمی داد و همیشه همین طور بود بازم نا خود آگاه چشمام به سمت کارهای هنری بابا که قاب شده و به دیوار آویزون بود کشیده می شد.
_همین الان...راستی سلام
پوست صورتش به زردی می زد و چشماش بی فروغ تر از همیشه بود.
_علیک سلام...بیا اینجا بشین.
به صندلی ای که کنار میز کارش قرار داشت اشاره کرد.به طرفش رفتم.
_دارین چی مینویسین؟
_یه دوبیتی از شهریاره.
سرمو کمی جلو بردم و اون آخرین نقطه رو هم گذاشت و با صدای رسایی خوند.
_گر بایدت شناختن و عشق باختن
پس هیچ عاشقی تو نخواهی نواختن
آنگه شناسمت که مرا نیز خود کنی
تا من منم،تو را به چه چشمی شناختن
بی اختیار آخرین مصرع رو زیر لبم زمزمه کردم و چقدر عجیب که درست وصف حال من بود.
بابا بی مقدمه گفت:امشب آقا سیروس و خونواده ش هم میان.
زیاد کنجکاوی واسه موضوعی که برام اهمیتی نداشت نشون ندادم و سکوت کردم.
_مامانت میخواد تو به مسئله ی ازدواج جدی تر فکر کنی.
برگشتم و تو چشمای نگرانش زل زدم.دلم نیومد تند برم و بگم(این زندگی منه و خودم باید براش تصمیم بگیرم نه مامان)
_تو این وضعیت من به تنها چیزی که فکر نمی کنم همینه.
دستامو گرفت و فشرد.
_اما این خواسته منم هست.
خودمو به اون راه زدم .
_یعنی دختر آقا سیروس چشم شمارو هم گرفته؟
_دیگه داره دیر میشه بهراد.هم واسه تو، هم واسه من...دلم میخواد قبل رفتنم ببینم که سر و سامون گرفتی.
با التماس نگاهش کردم وتو دلم گفتم(الان نمی تونم بابا ...نه تو این اوضاع بهم ریخته ی دور و برم که حسابی گیجم کرده)
لبخند مطمئنش رو به صورتم پاشید.
_دختر سیروس یا هر کس دیگه فرقی برام نمیکنه.من واسه تنهایی تو بعد رفتنم نگرانم.بزار خیالم راحت باشه که کسی هست قلبت با حضورش آروم بگیره.
اشک تو چشام جمع شد.لعنت به این بغض گلو گیر که اینقدر راحت رسوام کرد .
_بابا خواهش میکنم از این حرفا نزن.
دستشو گذاشت پشت گردنم و سرموبه طرف خودش کشید و توچشمام خیره شد.
_فرار نکن...وایسا و با این حقیقت روبرو شو.دلم میخواد تو اولین کسی باشی که مرگمو باور میکنه.
قطره ی اشک درشتی رو گونه م سر خورد ومثل یه پسربچه ی ترسیده به آغوشش پناه بردم.
_بابا اینو ازم نخواه.
بوسه ی مهربونی رو موهام گذاشت و زیر گوشم زمزمه کرد
_بذار با خیال آسوده چشامو ببندم باشه؟
مکث کرد.ومنتظر عکس العملم شد.خودمو از آغوشش بیرون کشیدم.وبه سختی سر تکان دادم.نمی تونستم ونمی خواستم دل نگرانیشو ببینم.اون پدری رو درحقم تموم کرده بود.ومن این آسودگی خیال رو بهش مدیون بودم.
صدای خنده ها بلند سیروس خان که ناشیانه سعی می کرد به اتفاقی که براش افتاده بود جنبه ی طنز بده تو ذوق همه به خصوص آیسان که معذب به نظر می رسید زد.
امامن برخلاف دیگران از این کارش بدم نیومد.حداقلش این بود که همه ی سعیش شاد کردن دور وبری هاش بود.کاری که این روزا از کم تر کسی بر می اومد.
داشتم به شوخی بی مزه ای که باهام کرد می خندیدم و سعی می کردم با راحت نشون دادن خودم کمی خیال اون دختر رو راحت کنم.طفلی از وقتی اومده بود انگشت های کشیده وظریفش رو مشت کرده بود ورو زانوش فشار می داد.
یه شلوار تنگ تنش بود که پاهای خوش تراشش رو عجیب به نمایش می گذاشت. کت کوتاه تنگی هم همراهش بود که دکمه های جلوش بازواز زیرش یه تاپ مشکی براق پوشیده بود.ورنگ تاپ با کت وشلوار خاکستری که تنش بود کاملا هماهنگ به نظر می رسید.
والبته در کنار این لباس که واسه جلب توجه انگار دوخته شده بود،یه شال حریر هم رو سرش دیده می شد که با نذاشتنش سنگین تر بود.همونم برای حضور داریوش شوهر خواهرم بود.وگرنه من وبابا که عمراً نامحرم می بودیم.
البته من خودم رو این جور مسائل حساس نبودم وسعی میکردم دید روشنی داشته باشم اما هرچقدر هم که آدم بخواد روشنفکر باشه باز اینجا ایران بود وهر نگاهی هم بی منظور نبود.
خودمو هرگز جای یه دختر نذاشتم اما چون همجنسامو می شناختم وبا دید یه مرد به ماجرا نگاه می کردم.اگه دختر بودم هرگز لباس آیسان رو واسه این جمع انتخاب نمی کردم.برخلاف پوشیدگی ظاهریش آدم باهاش یه جورایی انگار لخت به نظر می رسید.
صدای مهتاج خانوم باعث شد به خودم بیام ودست از دید زدن آیسان بردارم.
_خب پسرم از کار وزندگیت چه خبر؟
شونه هامو بالاانداختم وخیلی عادی گفتم:خبر خاصی نیست،طبق معمول روزمرگی هاوتکرار.
مامان با زیرکی حرفمو رو هوا قاپید و ادامه داد.
_که البته اینجوری نمی مونه.هم خودش یه قول مساعدتی داده و هم من وهمایون یه فکرایی براش داریم مگه نه؟
نگاهش به طرف بابا بود وتایید اونو هرجورشده میخواست.بابا لبخند پوزش خواهانه ای بهم زد وبا سر حرف مامان رو تایید کرد.
مهتاج خانوم داشت برای خودش موز پوست می کند.
_منظورت واسه ازدواجه باجی؟
عادت داشتن همدیگه رو باجی صدا بزنن.مامان لبخند مهربونی زد وسر تکان داد.
مهتاج خانوم ابرویی بالا انداخت وبا ادا واطوار گفت:والله من که از جوون های امروزی چشم آب نمیخوره البته دور ازحضور بهراد جون.
سیروس خان مثل قاشق نشسته خودشو انداخت وسط.
_دور وزمونه عوض شده خانوم.دیگه زمان ما نیست که هنوز عقل رس نشده دستمونو بذارن تو دست یکی وبگن بیا برو خوشبخت شو.الآن جوون هاخودشون باید واسه سرنوشتشون تصمیم بگیرن.ما هم تا همین حد حق داریم که از دور فقط نظارت کنیم.
یه لبخند تاکتیکی اومد رو لبام وته دلم گفتم(آی قربون دهنت سیروس خان...نمردیم و دیدیم یه حرف درست وحسابی به زبون آوردی)
مهتاج خانوم رو ترش کرد
_واسه خودت می بری و می دوزیا سیروس.اومدیم واینا خواستن خودشونو دو دستی بندازن تو هچل میگی وایسیم کنار ونگاهشون کنیم؟!...هیچکی بهتر از پدر ومادر صلاح بچه شو نمی خواد حتی خودش ...بد میگم باجی؟
مامان یه نگاه حق به جانب به من انداخت و گفت:نه والله...منتها کیه که قدر بدونه.
نگاهمو ازش گرفتم وبه آیسان خیره شدم.یا بهتره بگم دوباره مشغول دید زدنش شدم.حالا که ظاهراً به مامان قول داده بودم تکانی به خودم بدم پس باید یه نگاه خریدارانه بهش می انداختم.
خب آیسان در یک کلام زیبا ولوند بود.چشم های عسلی وخمارش خوشگل ترین عضو صورتش به حساب می اومد.وآدمو ناخودآگاه به خودش جذب می کرد.لب وبینی کوچیکی داشت.پوستش سفید بود و موهاش خرمایی روشن ولخت.
اگه می خواستم با دخترهایی که تو دور وبرم می شناختم یه مقایسه ی ظاهری کنم اون یه جورایی از همه شون سرتر بود.والبته درکنارش خونواده ی خوب وتحصیلات عالی داشت.
همه چیزش واسه یه همسر ایده آل بودن کافی بود.اما من انگار آمادگی لازم رو نداشتم.ذهنم مشغول بود ونمی تونستم راحت تصمیم بگیرم.
فردای اونروز جلسه ی معارفه ام با اعضای تیم تحقیق و روشن شدن حدود وظایفم بود.خوشبختانه چون گروه جوون وپر انرژی ای داشتیم کارها عقب نمی موند وتند پیش می رفت.برای منم جز یه سری محاسبات آماری وریاضی کار زیادی وجود نداشت. قرار شد حضورم بیشتر جنبه ی نظارت رو اجرای پروژه رو داشته باشه.واین برای من یه موقعیت خوب بود.هرچند اکثر روزهای هفته بیکار می موندم.
کوروش واسه ماموریت اعزام شده بود کرمان.وجای خالیش بدجوری اعصابمو بهم می ریخت.کلافه بودم نمی دونستم با این بیکاری وتنهایی چی کار کنم.هنوز تا آخر هفته ورفتن دوباره م به کاشان دو روزی مونده بود.اما دلم هوای اون خونه و دیدن دوباره ی گلاره وخونواده ش رو داشت.
بدون اینکه حتی یه لحظه تردید به خودم راه بدم ساک کوچیکمو بستم و شبونه راهی کاشان شدم.
اصلا نمی دونستم چرا دارم می رم وبهونه و دلیلم چیه.فقط دیگه نمی خواستم این بی تابی و کلافه گی رو تحمل کنم.انگار برای طی شدن این مسیر 240 کیلومتری یه انگیزه ی قوی وجود داشت.
حدود سه صبح بود که رسیدم.وقتی روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم آرامش همه ی وجودمو در برگرفت ومن بعد مدتها یه خواب راحت کردم.
البته یه خواب چهار ساعته.چون هفت صبح بیدار بودم.از جام که بلند شدم یکراست سراغ دار قالی رفتم.
کار به اواسطش رسیده بود وترنج مرکزی رو به اتمام بود.وفرش داشت کم کم خودشو نشون می داد.دستی به شیرازه های مرتب دو طرفش کشیدم واز دقت و نظمی که گلاره به خرج داده بود لذت بردم.کارش بی نظیر بود.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم هنوز بیست دقیقه تا اومدنشون وقت بود.لباسم رو عوض کردم تا برای خرید نون از خونه بیرون برم.دوست داشتم یه صبحونه ی دور همی باهاشون بخورم.
دستم به طرف در رفت که بازش کنم اما گلاره زودتر درو باز کرد وبا بهت به من خیره شد.
تکانی به خودم دادم ویک قدم عقب رفتم.
_سلام گلاره خانوم.
نگاهم به چهره ی معصومش که با چادر مشکی قاب گرفته بود خیره موند.باز اون حس آشنا ذهنمو قلقلک داد.وباعث شد عمیق تر از همیشه به اون چشم ها خیره بشم.
_سلام خوش اومدین.
دوباره همون لبخند مهربون رو لباش نشست و جرات راحت تر برخورد کردن رو بهم داد.
_تنهایین؟!!
درو پشت سرش بست و چادرو از سربرداشت.
_مامان هم تا یکی،دو ساعت دیگه می رسه.
_کاش زودتر می اومدن صبحونه رو دور هم می خوردیم.استاد وامیر چطور؟
_امیر که مدرسه رفته.بابا هم یه چندتا کار بانکی داشت و گفت صبح نمی یاد.مامان هم به کارهای خونه باید رسیدگی میکرد...دارین می رین بیرون؟!
_می خوام برم نون بخرم.فکر کنم یه نونوایی سرهمین خیابون دیده بودم.
سرتکان داد وگفت:آره اتفاقا الآن که داشتم می اومدم دیدم داره پخت میکنه.
از خونه بیرون زدم و قدم زنان به طرف خیابون رفتم.ماشینم رو چند متر بالاتر پارک کرده بودم واحتمال دادم گلاره موقع اومدن اصلا اونو ندیده باشه.
صف نون شلوغ نبود .بعدسه نفر نوبت به من رسید ویه بربری داغ وبرشته گرفتم.از سوپر مارکت کنار نونوایی هم پنیر خامه ای وحلوا شکری وکره خریدم.
با یادآوری حضور گلاره تو خونه بی اختیار قدم هامو تندتر برداشتم ولبخند به لب مسیر اومده رو ،برگشتم.وبه نظرم اومد تجربه ی این لحظات چقدر برام آشناست.
وارد خونه شدم ومستقیم به طرف آشپزخونه رفتم.گلاره داشت چای دم می کرد.باشنیدن صدای پام برگشت ولبخند زد.
_اومدین؟
دست دراز کرد تا نون رو ازم بگیره.نگاهم از روی صورت شاد ودلنشینش گذشت وبه دستای کشیده وخوش فرمش رسید.نمی دونم چرا یه لحظه هوس لمس اون دستها به سرم زد...اما سریع مسیر فکر ونگاهمو تغییر دادم وعطر چای تازه دم رو با خوشحالی به مشام کشیدم.
_بفرمایین.
بهم یه صندلی تعارف کرد ومن بعد از شستن دستام نشستم.تمام حواسم به حرکات فرز وتند اون بود.میز صبحانه رو سریع چید وفنجانی چای هم جلوم گذاشت.
_من با اجازه می رم سر کارم.اگه چیزی خواستین حتما صدام کنین.
با تردید پرسیدم.
_شما صبحونه نمی خورین؟!!
_من قبلاً خوردم.
_لااقل با یه فنجون چای همراهیم کنین.آخه اینجوری که ...
سرمو انداختم پایین وبه میز صبحانه زل زدم.دوست داشتم اونم می موند.بدون اینکه چیزی بگه از آشپزخونه بیرون رفت.نفسم رو با حرص فوت کردم وبه بخاری که از فنجون چای بلند می شد خیره شدم.اشتهام به همین آسونی کور شده بود.شاید کمی تند رفته بودم اما به هیچ وجه از بودنش نیت بدی نداشتم.
باصدای قدم های آهسته ش که به آشپزخونه نزدیک می شد سرمو بالا گرفتم.
_من عادت دارم فقط تو لیوان سرامیکی خودم که روش طرح بانی خرگوشه رو داره چای بخورم.
خنده ی ریز وبا نمکش لبخند رو بی اختیار به لبام آورد.دیدن شوق کودکانه اش واقعا لذت بخش بود.
صادقانه گفتم:یه لحظه فکرکردم از حرفم ناراحت شدین.
تولیوانش چایی ریخت و رومیز گذاشت.یه صندلی هم واسه خودش عقب کشید.
_من معمولا چیزی رو به دل نمی گیرم.
سبد نون رو وسط گذاشتم واینبار با جسارت بیشتری گفتم:پس خوشحال می شم اگه لطف کنین باهام همراهی کنین.
_خودتون رو با گفتن این جملات زیادی محترمانه ودست وپا گیر معذب نکنین.خیلی راحت ترم میشه از کسی خواست باهاش صبحونه خورد.
با تعجب به اون که داشت چاییشو شیرین می کرد خیره شدم.هیچ وقت تصور نمی کردم حرف زدن با گلاره اینقدر آسون و بی قید وشرط باشه.
_شما نمی خورین؟
به خودم اومدم و دست پیش بردم تا از سبد،نون بردارم.
_چرا می خورم.
حضورش تو فاصله کمی که باهام داشت وخوردن اون صبحونه ی دونفره وشاید خاطره ای که قرار بود ازش بمونه به هیچوجه برام غریبه نبود.انگار از این کنار هم بودن ها ، بارها وبارها بین ما وجود داشته و این اولین باری نیست که من و اون اینهمه نزدیک به هم بودیم.
_امروز صبح وقتی منو دیدین،تعجب کردین نه؟
سرشو بلند کرد وبه چشام خیره شد
_انتظار نداشتم وسط هفته اینجا ببینمتون.
زیر لب زمزمه کردم
_خودمم انتظار نداشتم.
دست از خوردن کشید وبا کمی مکث گفت:اتفاقی افتاده؟!
با لبخند سر تکان دادم وگفتم:نه چیز خاصی نیست...یکم این هفته سرم خلوت تر بود.دوست داشتم بیام وبه جاهای تاریخی وتفریحی کاشان سری بزنم.
لیوانش رو برداشت وبه دهانش نزدیک کرد.
_شما قبلا هم کاشان اومدین؟منظورم قبل از بافت این فرشه.
چشمام بی اختیار تنگ شدوبا دقت بیشتری به نگاه کنجکاوش خیره شدم.
_بله یه چند باری اومدم.
متفکرانه سرتکان دادوسکوت کرد.انتظار داشتم اون حداقل دلیلی برای این تصورات غیرمنطقی که تو ذهنم جولان می داد پیدا کنه.خیلی بی مقدمه گفتم:وقتی اولین بار باهاتون روبرو شدم ، به چشمم آشنا اومدین.انگار که قبلا شمارو جایی دیده بودم.اما کجا...نمی دونم.
نگاهشو ازم دزدید و محجوبانه به میز خیره شد.
_راستشو بخواین منم همین حس رو داشتم.ولی مطمئنم که شمارو قبلا جایی ندیدم.
_پس این حس آشنا بودن آخه...فقط همین نیست حتی این خونه هم برام یه جورایی آشناست.
نگاهی به اطراف انداخت ولبخند زد.
_برای من اینجا آشنا نیست ،اما خیلی دوستش دارم .به دل آدم می شینه.
به صندلیم تکیه دادم.وتو چشماش خیره شدم.
_شما تهران زندگی کردین؟چه می دونم مثلا دوران دانشجویی؟...آخ اصلا یادم نبود بپرسم...شما دانشگاه رفتین؟
_من تو دانشگاه کاشان تحصیل کردم.هیچ وقت هم گذرم به تهران نخورده.اونجام فامیلی ندارم.
با نا امیدی نفسمو فوت کردم وگفتم:حدس می زدم...اصلا برای خودمم این موضوع عجیبه.منم مطمئنم تا حالا با شما روبرو نشدم.اما نمی دونم چرا اینقدر چهره تون آشناست.
ابرویی بالا انداخت وسر تکان داد.
_قدرت ذهنی تون رو دست کم نگیرین.آدما میتونن بعضی چیزهارو پیش بینی کنن.شاید ذهنتون از قبل آمادگی این آشنایی رو داشته.
زیر لب زمزمه کردم
_نمی دونم...شاید.
دست دراز کرد تا فنجانم رو از روی میز برداره.
_یه چایی دیگه بریزم؟
کمی رو صندلیم جابه جا شدم وگفتم:نه مرسی.دیگه میل ندارم.
_می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟
پشتش به من بود و داشت ظرفهارو داخل سینک می چید.از فکری که به ذهنم رسید بی اراده لبخند زدم.به خودش که نمی تونستم اعتراف کنم اما ،تصورش تو قالب خانوم این خونه به دلم بدجوری نشسته بود و این عقیده یه جورایی جذاب به نظر می اومد.
اونقدر توفکرم غرق بودم که متوجه نشدم برگشته و منتظر جوابمه.تکان مختصری خوردم وبی اختیار گفتم:البته...در خدمتم.
_شما هم مثل پدرتون تو کار طراحی فرش هستین؟
_نه،اما تجربه شو دارم...من کارشناس هواشناسی هستم.
مردمک چشماش از شدت هیجان گشاد شد.وبا شوق پشت میز نشست.
_واقعا؟...یعنی از همین هایی که میان تو تلویزیون و آب وهوارو پیش بینی می کنن؟!
بعد از مدتها از ته دل خندیدم وگفتم:من تو کار تحقیق وتدریس این رشته م.عضو سازمان هواشناسی نیستم.
هیجانش کمی فروکش کرد و لبهاش با دلخوری آویزون شد.
_یعنی نمی تونین آب وهوا رو پیش بینی کنین؟
تغییر حالات چهره ش عجیب تاثیر گذار بودو گلاره اگه می دونست تا چه حد این تاثیر ذهنمو درگیر خودش میکنه،هرگز جلوم نمی نشست وتو چشام زل نمی زد.
_چرا نمیتونم...اصلا کار منم آموزش پیش بینی وضع هواست.
به صندلیش تکیه داد وگفت:چه جالب...حالا شما شغلتونو دوست دارین؟
_بیشتر از شغلم رشته ی تحصیلیمو دوست دارم.راستش دلم می خواست به جای تدریس،رئیس یه ایستگاه هواشناسی حتی شده کوچیک تو یه منطقه ی ویژه ی آب وهوایی باشم.مثلا ارتفاعات البرز یا یه منطقه ی کویری.
_آرزوی قشنگیه،اما مطمئنم برای رسیدن بهش تلاشی نمی کنین.
از جواب رک وقاطعانه ش جاخوردم.
_شما از کجا می دونین؟
ازجاش بلند شد.
_واسه پرواز آدم بیشتر از دوتا بال به جسارت احتیاج داره.
مات نگاهش کردم.اما اون سعی نکرد توضیح بیشتری بده.هم کلام شدنم باهاش تمام معادلاتمو در موردش بهم ریخته بود.انگار هرچی بیشتر باهاش حرف می زدم،برای هم صحبت شدن دوباره با اون تشنه تر بودم.
جلوی سینک ایستاده بود وداشت ظرفهای صبحانه رو می شست. جرات به خرج دادم وپرسیدم.
_شما رشته ی تحصیلیتون چی بوده؟
با کمی مکث جواب داد.
_من حسابداری خوندم...کارشناسی قبول شدم اما با مشکلاتی که برای بابا و خونواده مون بوجود اومد مجبور شدم به نوعی ترک تحصیل کنم.وفقط یه فوق دیپلم معادل داشته باشم.
اصلا تو صداش نه افسوسی بود نه حسرتی.انگار از یه خاطره ی دور داشت حرف می زد.
بی اختیار زمزمه کردم.
_چقدر راحت با این مسئله برخورد می کنین.
برگشت وبرای اولین بار خیلی جدی نگاهم کرد.
_من تو امروزم زندگی میکنم.دیروز وفردا برام اهمیت چندانی ندارن.اگه بخوام به خودم سخت بگیرم.دنیا هم برام سخت می گیره.
چیزی نه به ذهنم اومد نه به زبونم.به ناچار سکوت کردم.حالا که بیشتر تو چشماش خیره می شدم می فهمیدم که اون از لحاظ سنی ازم چهارسال کوچیکتر ولی از لحاظ تجربه وآگاهی چهل سال ازم بزرگتره.این منو یه جورایی شوکه می کرد.وباعث می شد تصورکنم جلوش مثل یه پسر بچه ی ده،دوازده ساله می مونم.
بعد از شستن ظرفها،به سراغ فرش رفت.من هم صلاح ندیدم بیشتر از این با بودنم تو خونه اونو معذب کنم.سوییچ و مدارکمو برداشتم وبعد از خداحافظی از خونه بیرون زدم.
تصمیم داشتم از باغ فین دیدن کنم واگه وقت شد به آرامگاه سهراب سپهری سری بزنم.حالا که فرصت داشتم شاید تو این چند روز یه سر تا ابیانه هم می رفتم.
بعداز ظهر حدود ساعت چهار بود که به خونه برگشتم.ناهارو تو یه رستوران سنتی خورده بودم.
مثل همیشه دوبار زنگ زدم و درو باز کردم.استاد برای استقبال ازم تا دم در اومد.
_سلام پسرم خوش اومدی.
از پله ها بالا رفتم.
_ممنون استاد ،حالتون خوبه؟
باهام دست داد وگفت:ای نفسی می یاد ومیره...استاد صدر چطوره؟
_حالش چندان تعریفی نداره...
سرمو پایین انداختم وبا ناراحتی به کفشام خیره شدم.صحبت درباره ی وضعیت جسمی بابا برام این روزا سخت شده بود.
دست استاد رو شونه م قرار گرفت
_به خدا توکل کن بهراد جان.
با ناامیدی نگاهمو ازش گرفتم وبه صفورا خانوم که جلوی در منتظرم ایستاده بود دوختم.
_سلام مادر.
لبخند مهربونی زد وگفت:خوش اومدی پسرم.
احساس کردم باید برای این زود اومدنم یه دلیلی بیارم.به همین دلیل همزمان با ورودم وبلند شدن گلاره از پشت دارقالی گفتم:این هفته یه مقدار کارم سبک تر بود،تصمیم گرفتم بیام وکمی هم کاشان واطرافش رو بگردم.
باگلاره سلام واحوالپرسی مختصری کردم وبا تعارف استاد روی صندلی نشستم.
_فکر خیلی خوبیه...اگه دوست داشته باشی آخر هفته دسته جمعی بریم روستای نیاسر.جای با صفاییه.
از پیشنهاد استاد استقبال کردم.
_یه چیزایی در مورد آبشارش شنیدم.خوشحال میشم اونجارو از نزدیک ببینم.
گلاره با هیجان گفت:نیاسر مثل بهشت میمونه.طبیعتش واقعا زیباست.بهش میگن نگین سبز کویر.
_پس واجب شد حتما ببینمش.با پنج شنبه ی همین هفته موافقین؟...ناهارم مهمون من که مادر به دردسر نیفتن.
صفورا خانوم با مهربونی لبخند زد.
_پیرشی پسرم.
استاد از جاش بلند شد وبه طرف گلاره رفت.
_خانوم خانوما حواست کجاست...پیش کشی رو فراموش کردی.
لبخند پوزش طلبانه ای زد وگفت:هوای رفتن به نیاسر این شاگرد ناخلف وبی تجربه رو هوایی کرد استاد.
آقای رحیمی دستشو رو شونه ی اون گذاشت وبا مهربونی نگاش کرد.درک این رابطه ی عاطفی و دیدن نگاههای عاشقانه ی اون پدر ودختر به هم،برام نا آشنا نبود.من خودم هم این لحظات رو بارها وبارها با پدرم تجربه کرده بودم.
استاد به طرفم برگشت وبرای توضیح ایرادی که از گلاره گرفته بود بی مقدمه گفت:هر رج که بافته میشه باید بافنده گره هارو بادست بگیره وبه طرف جلو بکشه.اینجوری بن گره ها کاملا جمع میشه و روی کار قرار میگیره.اگه پیش کشی فراموش بشه،پشت فرش ناصاف وبی نظم دیده میشه وارزش کارو پایین می یاره.
نگاهم با توضیحات استاد سخت وجدی شد.تصور اینکه امکان داشت چنین ایراد های جزئی ای ارزش هنری آخرین کار بابارو پایین بیاره ،نگرانم می کرد.
گلاره که منو زیر نظرگرفته بود گفت:دلواپس نباشید آقا بهراد.من حواسم هست که کار خوب از آب در بیاد...مطمئنم استاد صدر با دیدن این فرش آرزو میکنه که ای کاش باقی آثارش رو هم من بافته بودم.
با لحن شوخ حرفاش واون طنزی که پشت تصورات به ظاهر مغرورانه ش بود،لبخند رو مهمون لبام کرد.خوشحال بودم از اینکه می دیدم.این دختر با استعداد اینقدر راحت وبی دغدغه حرف دلمو از نگاهم میخونه.
با خودم گفتم(خبر نداری گلاره خانوم،که این استاد صدر ندیده عاشق فرشی شده که تو داری می بافی.)
پنج شنبه صبح زود به طرف نیاسر حرکت کردیم.میخواستیم تا جایی که فرصت داریم از مکان های تاریخی وتفریحی اونجا دیدن کنیم.فاصله ی سی کیلومتری نیاسر تا کاشان خیلی زود به پایان رسید وما وارد مسیر خاکی اونجا شدیم.اولین چیزی که توجهمو به خودش جلب کرد کوچه باغ های تنگ نیاسر بود که برای گذشتن ازش باید گاهی توقف می کردیم.تا مسیر پرتردد ماشین ها خلوت تر شه.
با راهنمایی استاد به طرف آبشار رفتیم.با اینکه مسافر چندانی هم وجود نداشت اما جای پارک رو به سختی پیدا کردم و همگی پیاده شدیم.
ازدیدن عظمت وزیبایی آبشار نیاسر دهانم ناخود آگاه باز موند.انگار خدا تکه ای از بهشت رو به کویر بخشیده بود.
بی اختیار به طرفش کشیده شدم وقدمهامو برای رسیدن بهش بلندتر برداشتم.کمی از سطح ناهموار اطراف آبشار بالا رفتم.امیر وگلاره هم پشت سرم اومدن.
خنکای قطرات شبنم گونه ی آب روی پوست صورتم خستگی جسم وذهنمو برطرف کرد.
گلاره با هیجان دستشو زیر آب برد وبی توجه به آستین مانتوش که حسابی خیس شده بود گفت:قشنگه مگه نه؟
سرتکان دادم وبا علاقه به اون چشم های مشتاق که سرشار از شور وشوق زندگی بود خیره شدم.
_خیلی.
صفورا خانوم صدامون زد تا برای خوردن صبحونه پایین بریم.
اولین مکانی که برای بازدید انتخاب کردیم،آتشکده ی تاریخی نیاسربود، که بهش چهارطاقی هم میگفتن.یه پرستشگاه از دوره ی ساسانی که معماری گنبدش بی نظیر بود.
استاد به ستون های آتشکده اشاره کرد،که نماد چهار عنصر اصلی طبیعت بودن.وجالب اینجا بود که هرکدومشون یکی از جهت های اصلی جغرافیایی رو نشون می داد.
دیدن یه قلب تیرخورده ی کشیده شده رو یکی از ستون ها باعث شد ناخودآگاه اخم کنم.واقعا برای مردمی که اینقدر دم از تمدن دوهزار وخورده ای ساله میزدن دیدن این کارها تاسف برانگیز بود.
چند متر پایین تر از آتشکده،چشمه ی اسکندریه بود که آبشار نیاسر هم از این چشمه منشا میگرفت.
استاد و صفورا خانوم برای خوندن نماز به مسجدی که اون اطراف بود رفتند ومن وامیر وگلاره هم به باغ تالار که چشمه ی اسکندریه توش جاری بود رفتیم.درختای بلند وکهنسال باغ اولین چیزی بود که به چشمم اومدن که البته اونم گلاره باعثش بود.
اون جلوتر از من وامیر راه می رفت وبا علاقه به تنه ی درختا دست می کشید.انگار که بخواد اونارو نوازش کنه.
دیدن این برخوردها ازش برام چندان عجیب نبود.حالا دیگه می دونستم اون دوست داره با لمس کردن اجزای طبیعت باهاشون ارتباط برقرار کنه.
لبهاش تکان نمی خورد وبه جلو خیره بود.اما حس می کردم باهر دستی که به درختی میکشه باهاش حرف میزنه.
فکر کنم متوجه سنگینی نگاهم رو صورتش شد که برگشت وبا لبخند جوابمو داد.
_دارم جریان زندگی رو، کف دستم حس میکنم.تجربه ی فوق العاده ایه...دوست ندارین امتحان کنین؟
بی اختیار دستمو به طرف تنه ی درختی دراز کردم و سطح ناهموارشو لمس کردم.شاید تو این ارتباط سطحی به ظاهر چیزی وجود نداشت اما من خیلی خوب تزریق انرژی هستی رو به پوست نازک کف دستم احساس میکردم.
این ارتباط خیلی قوی تر از اون چیزی بود که تصورشو داشتم.شاید به درک بیشتری نیاز بود که اون لحظه به هدف گلاره از این کار برسم.ولی برای من همین ارتباط کوتاه هم کافی بود که احساس کنم دیگه تکه ی جداشده ای از مدار زندگی نیستم.اون دختر با این کار ساده وبه ظاهر بی اهمیت اولین درس خودشناسی رو بهم داده بود.
دیدن عمارت کوشک در وسط باغ تالار و راه رفتن تو کوچه باغ های نیاسر و برخورد با مردم صمیمی ومهمون نوازش،معماری سنتی خونه هاو حتی لمس اون درهای چوبی با کلون های آهنی،یه خاطره ی قشنگ واسه آخر هفته م ساخت که اگه اون خبر بد رو خواهرم بهناز تلفنی بهم نمی داد.شاید بیشتر از اینها تو ذهنم موندگار می شد.حال بابا دوباره بد شده بود.
با نگرانی به تهران برگشتم.اینبار دیگه بیشتر از همیشه وظیفه ی کنترل اوضاع ورسیدگی به حال بابا رو شونه هام سنگینی می کرد.
بهناز وداریوش وبچه ها هم اونجا بودن.مامان مدام گریه میکرد ونا خواسته بقیه رو هم تحت تاثیر قرار داده بود.
اولین کاری که کردم این بود که خیلی جدی بهش تذکر دادم احساساتشو کنترل کنه.اگه قرار بود به خاطر این وضعیت اشکی بریزه.اینکارو باید تو خلوتش میکرد.
ازبهنازم خواستم بچه ها رو از این محیط دور کنه.حضورشون تو خونه هم برای بابا که احتیاج به آرامش داشت وهم برای اون دوتا که تجربه ی این محیط افسرده میتونست ذهنیت وخاطره ی بدی براشون داشته باشه نا به جا بود.
برخلاف همیشه که داریوش حتما یه دلیل مسخره برای مخالفت با من داشت اینبار خواسته هامو کاملا منطقی می دیدو ازمامان وبهناز می خواست که به نظرم احترام بذارن.
مراقبت از بابا رو خودم به عهده گرفتم.دیگه تصمیم نداشتم فرار کنم.تقریبا با این حقیقت که اون به زودی ترکمون میکنه کنار اومده بودم.ومیخواستم براش از آخرین روزهای زندگیش خاطره ی خوبی بسازم.
کنار تختش نشستم وبه صورت پیر وشکسته ش خیره شدم.از تصور چهره ی خودم تو سن شصت وهفت سالگی لبخند بی اختیار رو لبم اومد.اطرافیانم کاملا حق داشتن که بگن شباهتم به بابا خیلی زیاده.
چشماشو باز کرد وبا علاقه بهم خیره شد.
_تو که هنوزم اینجایی.
با شیطنت نگاهش کردم.
_مگه قرار بود جایی برم؟
کمی روی تختش جا به جا شد.
_بهتره یه استراحت کوتاه داشته باشی.من حالم بهتره...
برای اینکه خیالشو راحت کنم گفتم:باشه استراحتم می کنم.اما فعلامیخوام پیشتون بشینم.
چند لحظه خیره نگاهم کرد وبعد چشماشو بست.
_بلاخره تصمیمتو گرفتی یانه؟
با به یاد آوردن خواسته ی مامان وتصور چهره ی آیسان اخمهام تو هم رفت.
_من نمی تونم اینقدر زود تصمیم بگیرم.اونم تو این وضعیت که فکرم بدجوری مشغوله.
_اما من رو تو حساب دیگه ای باز کرده بودم بهراد.
_حرف یکی،دو روز نیست.صحبت از یه عمره بابا.
چشماشو باز کرد.
__تو پسرعاقلی هستی.می دونم تصمیم اشتباه نمی گیری.
با ناراحتی نگاهمو ازش دزدیدم.
_این جور کارها روحیه ی شاد وفکر آزاد میخواد.من هیچ کدومشو ندارم.
_پس دختره سیروس رو نمیخوای.
_دوست ندارم سرنوشت یکی دیگه قربونی تصمیم گیری نادرست من بشه.دخترسیروس خان یا دیگری هیچ فرقی نمیکنه.
نفس عمیقی کشید و با حسرت نگام کرد.
_دلم می خواست تو رو با لباس دامادی ببینم.اما فکرمیکنم دیگه فرصت چندانی نداشته باشم.خوب می دونم که همین امروز وفردا رفتنی ام.
فکم بی اختیار منقبض شد.ودستامو مشت کردم.بابا که متوجه حال بدم شده بود ضربه ی آرومی رو شونه م زد وگفت:من پدر خودخواهیم مگه نه؟
_خواهش میکنم بابا از این بحث بگذر...نگران نباش من برای اون قضیه حتما یه فکری میکنم.
_بذار با دلخوشی برم بهراد... باشه؟
به سختی سر تکان دادم وسکوت کردم.اونقدر که این روزا همه چیزو تو خودم می ریختم وبروز نمی دادم،به حد انفجار رسیده بودم.
به دیوان حافظ که روی میز کنار تختش بود اشاره کرد وبرای عوض شدن حالم گفت:برام تفألی به حافظ بزن.
دست پیش بردم تا کتاب رو بردارم.بابا عاشق اشعار حافظ بود.و چیزی که منو تو این مورد همیشه شگفت زده میکرد.ارتباط قوی اون با این شعرها و از حفظ بودن کل دیوان بود.
نفش عمیقی کشیدم وکتاب رو باز کردم.نگاهم روی غزل آشنایی ثابت موند.کلمات جلوی چشام می رقصید اما زبونم نمی چرخید که بخونمش.
_نمی خوای بخونی؟
سوال بابا منو به خودم آورد.با تردید نگاهش کردم.
_جان...جان بی جمال...
مکث کردم ودیگه نخوندم.اصلا هر کاری کردم نشد که بخونم.با نا امیدی سرمو پایین انداختم.صدای گرم ودلنشین بابا این بار سنگین رو از رو شونه هام برداشت.
_جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هرکس که این ندارد حقا که آن ندارد.
با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد.
بقیه ی غزل رو زیر لب زمزمه کرد وبا آرامش سر تکان داد.هیچ وقت کسی رو ندیده بودم که اینقدر راحت با مرگ خودش کنار بیاد.بابا حتی تو آخرین روزهای زندگیش هم هنوز بهترین وپر افتخار ترین الگوی زندگی من بود.
با کمی مساعدتر شدن حال بابا و سرو سامان دادن به کارها دوباره راهی کاشان شدم.
تو مسیر مدام به اتفاقات این چندوقت اخیر فکرمیکردم.مامان اینبار خیلی جدی تر از همیشه در مورد مسئله ی ازدواج باهام حرف زد وحتی یه جورایی اتمام حجت کرد.
آدمی نبودم که اجازه بدم کسی بخواد برام تصمیم بگیره،اما این روزا به حدی از لحاظ فکری خسته ودلزده بودم که گذاشتم اون قراره خواستگاری از آیسان رو برای هفته ی آینده بذاره.قراری که شاید به جز من همه اونو جدی گرفته بودن.
از آیسان چیزی نمی دونستم.وانگار اصلا مهم هم نبود که بدونم.برای من اون فقط دختر دوست صمیمی مامان ویه همبازی دوران کودکی بود.کسی که هیچ وقت نخواستم در موردش کنجکاوی بیشتر ی نشون بدم یا روش حساب عاطفی واکنم.
فقط می تونستم بگم اون زیادی خوشگل وتا حدودی ایده آل به نظر میرسید و همین هم جنبه ی خودخواه شخصیتمو راضی می کرد.
میتونستم به خودم اطمینان بدم که سهم من نمیتونه بیشتر از این هم تو زندگی باشه.
کوروش از دستم حسابی عصبانی بود.اون عقیده داشت که من زیادی دارم کوتاه میام.وپایین بودن توقعاتم یه جورایی احمقانه ست.انگار که بخوام با خودم وسرنوشتم لج کنم.
براش از آیسان و امتیازاتی که داشت حرف زدم و اون فقط یه پوزخند اعصاب خورد کن تحویلم داد.خودم هم درک می کردم که دارم عجله می کنم.اما فرصتی که بابا داشت خیلی کمتر از فرصتی بود که من برای گرفتن یه تصمیم منطقی بهش نیاز داشتم.
سرمو با دلخوری تکان دادم تا این فکر های دیوونه کننده از ذهنم بیرون بره.نگاهمو به جاده دوختم و سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم.مثلا خنده های گلاره یا واکنش های هیجانیش،ارتباط عجیبی که با دنیای اطرافش داره،نگاه ساده ش به زندگی و اون باور واندیشه ای که پشت حرفهاورفتارشه...
باید صادقانه اعتراف میکردم که اون تنها دختریه که از کم بودن شناختم نسبت بهش،احساس نا امنی نمی کردم.
اینبار که به خونه رسیدم،گلاره ومادرش در حال رفتن بودن.سلام وخداحافظیمون با هم یکی شد.ومن با حسرت به در که پشت سرشون بسته شد خیره موندم.
برگشتم ونگاه گذرایی به خونه انداختم.همه چیز در ظاهر مثل سابق به نظر می رسیداما مطمئن بودم یه چیزایی تو وجود خودم تغییر پیدا کرده بود.
نوجوون شونزده،هفده ساله نبودم که از این احساسات تازه سر در نیارم.خیلی خوب حس می کردم که دلم می خواد اونو بیشتر ببینم واز فکرایی که تو ذهنش میگذره بیشتر بدونم.وحتی خودمو بهش نزدیکتر تصور کنم.
این فقط کنجکاوی یا یه کشش جنسی وغریزی نبود.شاید مخلوطی از همه ی اینا ودرکنارش حس دوست داشتن بود.
اون دختر و دنیای اطرافش انگار وادارم میکرد بهش علاقه مند باشم.اما این علاقه به صرف خواستن نبود.
وارد اتاقم شدم و ازدیدن پرده ی حریری که جلوی پنجره آویزون بود،لبخند بی اختیار روی لبم اومد.قالیچه کوچکی هم کف اتاقم پهن شده بود.انگار درنبودم حسابی برای این اتاق سنگ تموم گذاشته بودن.چون به نظرم رسید تمیز تر از همیشه ست.
نمی دونم چرا دلم می خواست تصور کنم همه ی اینکارهارو گلاره برام انجام داده.وشاید حتی یه علاقه ی پنهانی چاشنی کارش بوده.
نمی خواستم به تصورات وخیالاتم پر وبال بدم.اصولا آدم خیالبافی هم نبودم اما این حس تازه که فکر وذهنمو درگیر خودش کرده بودنمیگذاشت بی خیال این بشم که بخوام همین حالا اونو کنار خودم داشته باشم.
صبح با صدای گلاره چشام بی اختیار باز شد.
_آقا بهراد؟
به سختی از رو تخت پا شدم و خمیازه ی بلندی کشیدم.ساعت مچیم هشت صبح رونشون می داد.صدای گلاره از آشپزخونه می اومد.
سریع لباسمو عوض کردم وبا چهره ای خواب آلود بیرون رفتم.گلاره با یه شال قرمز خوشرنگ و مانتوی مشکی تو چهارچوب در آشپزخونه ایستاده بود.
_ای وای شما خواب بودین؟
صدای امیر نگاهمو متوجه حضورش کرد.
_به لطف سرکار خانوم دیگه بیدار شدن.
_من معمولا سحرخیزم.
این جمله رو در جواب طعنه ی امیر گفتم.وباهاشون سلام و احوالپرسی کردم.
گلاره به میزی که چیده بود اشاره کرد وگفت:فکر کردم شاید دوست نداشته باشین صبحونه رو تنهایی بخورین،با امیر اومدیم اینجا...آخه مامان وبابا صبح زود رفتن اصفهان.ما هم تنها بودیم.
_خوب کردین اومدین...کار خاصی واسه استاد پیش اومده بود که رفتن؟
ظرف شکرو ،رو میز گذاشت.
_دیشب خاله ی مامانم عمرشو داد به شما...اونام ناچاراًصبح واسه تشییع جنازه رفتن.
_خدا رحمتشون کنه.
_ممنون...راستی ما واسه ناهارم مزاحم شما هستیم.فکرکنم امروزو مجبور باشین از دست پخت من بخورین.
ته دلم از اینکه قرار بود اون آشپزی کنه،غنج رفت.اما محض تعارف گفتم:ای بابا،این چه حرفیه.اصلا امروز ناهار به عهده ی من.از بیرون تهیه میکنم.
گلاره سریع عکس العمل نشون داد.
_نه من خودم درست میکنم،فقط زحمت خوردنش میفته گردن شما.
با خنده گفتم:تا باشه از این زحمتا.
امیر با بی حالی رو صندلیش جا به جا شد.
_مثل اینکه این وسط فقط منم که سرم بی کلاه مونده.ومجبور شدم از خواب نازنینم بگذرم.
به اتاق خوابم اشاره کردم.
_اگه خوابت می یاد می تونی از تخت من استفاده کنی.
این حرفو درنهایت خباثت وبدجنسی گفتم.تنها هدفم از این پیشنهاد،فقط وفقط خلوت کردنم با گلاره بود.البته هیچ نیت بدی پشت این خواسته نبود.فقط دوست داشتم بیشتر از روحیاتش ودنیای درونش بدونم.
گلاره بلافاصله مخالفت کرد.
_نه امیر باید بعد از خوردن صبحونه بره سر درسش.دو روز دیگه امتحان فیزیک داره.
با اینکه کمی توی ذوقم خورد،اما از رونرفتم.
_پس بهتره زودتر صبحونه رو شروع کنیم...امیر جان تو هم بعدش می تونی از اتاق خواب برای درس خوندن استفاده کنی.اگه اشکالی هم داشتی من هستم،میتونم کمکت کنم.
امیر کلافه سر تکان داد و استقبال چندانی از حرفم نکرد.اونم مثل هر نوجوون دیگه ای از تو منگنه قرار گرفتن بیزار بود.
بعد از شستن دست و روم،پشت میزکنارشون نشستم و نگام به لیوان سرامیکی گلاره افتاد وبی اختیار لبخند زدم.خاطره ی اون صبحونه ی دونفره هنوز از ذهنم پاک نشده بود.
هرسه در سکوت مشغول شدیم.امیر زودتر صبحونه شو تموم کرد وبه بهانه ی خوندن درسش از ما جدا شد.
_ نری بگیری بخوابی...میام بهت سر می زنمااا.
امیر با بدعنقی دستی در هوا برایش تکان داد.با اشتیاق نگاه جدی وسخت گیرانه ی گلاره رو زیر نظر گرفتم.حتی اون اخم گذرا که ابروهای کشیده ش رو بهم گره می زد،برام جالب بود.
متوجه سنگینی نگام شد.
_به چی می خندین؟
بی دلیل خودمو کنار کشیدم و سعی کردم جلو خنده مو بگیرم.داشت طلبکارانه نگام می کرد.اگه اون می دونست چقدر اینجوری خواستنی تر میشه و منو مجبورمیکنه که بخوام یه بلایی سر اون لبای خوشگل بیارم،واینمیستاد با کنجکاوی بهم خیره شه.
دستشو جلو چشام تکان داد.
_شما حالتون خوبه؟
به خودم اومدم وسعی کردم تا حدودی قضیه رو ماستمالی کنم.
_این جدی بودنتون منو یاد خواهرم بهناز انداخت.راستش یه جورایی با امیر همدردم ودرکش میکنم.
از دروغ شرم آوری که به زبون آوردم،اصلا احساس خوبی نداشتم.اما خب نمی تونستم راست راست تو چشاش زل بزنم وبگم(ببخشید گلاره خانوم،این نگاه طلبکارانه تون عجیب دوست داشتنیه وباعث میشه فکرای ناجور به سرم بزنه.)
با کمی مکث نگاهشو ازم گرفت و زیر لب زمزمه کرد.
_که اینطور.
خیلی راحت می شد فهمید متوجه دروغم شده.با ناراحتی سرمو پایین انداختم وبه تفکرات احمقانه ی چندلحظه قبلم پوزخند زدم...رو اون دختر چه حسابی بازکرده بودم؟...میخواستم به چی برسم؟...من به استاد قول داده بودم.
برای چند لحظه سکوت جو سنگینیو بینمون بوجود آورد.که من برای شکستنش مجبور شدم بی مقدمه بپرسم:اون تغییرات تو اتاق خواب کار شما بود؟
با خجالت نگاهشو ازم دزدید وبه میز خیره شد.
_فکرکردم اونجا یه پرده لازم داره.آخه صبح،آفتاب اذیت میکنه.
_اون قالیچه هم کار دست خودتونه؟
صادقانه گفت:بهترین کاری بود که تا حالا بافتم.
با ناباوری نگاش کردم.سرشو بلند کرد وتو چشام خیره شد.اون بهترین کارشو زیر پای من انداخته بود.
_می تونم بپرسم چرا؟
حتی خودمم نمی دونستم دقیقا چه هدفی پشت این سواله.اما دوست داشتم جوابی بده که انتظارشو دارم.
_شما تو یکی از بحرانی ترین لحظات زندگی جلوی راهمون قرار گرفتین...ما حدود چند سالی میشه با حقوق از کار افتادگی بابا که از بیمه میگیره زندگیمونو میگذرونیم.واین حقوقم خیلی ناچیزه.از این طرف هم مجبور شدیم خونه مون رو که یک ملک موروثی تو خیابون شاهد بود بفروشیموبابا سهم خواهر وبرادراشو بده.با پولی هم که برامون مونده بود خونه ی کوچیکی تو لتحر که پایین شهره بخره.این برای بابا یه جورایی مایه ی سرافکندگی بود.جون نه می تونست کاری انجام بده نه برای بهتر شدن این وضع قدمی برداره.انصراف من از دانشگاه و کارکردن روزمزدی مامان تو یه تولیدی مانتو و نامهربونی دوستها وهمکاراش بعدشم خونه نشینی باعث افسردگی بابا شد...شاید بزرگترین آرزوی من ومامان وامیر بعد همه ی این اتفاقات فقط بهتر شدن حال بابا بود...پیشنهاد شما اونو انگار دوباره زنده کرد.موقعی که من تصمیم گرفتم اون فرشو ببافم نه تجربه ای داشتم نه تمرینی برای اینکار...فرش بافته بودم اما نه به این وسعت وبا نخ مرغوب.فقط جسارتم بود که بهم کمک کرد رو خواسته م پافشاری کنم.میخواستم بابا رومجبور کنم به خاطر بی تجربگیم نسبت به این قضیه احساس مسئولیت کنه.و بفهمه حضورش چقدر میتونه مفید وموثر باشه.نتیجه شم که دارین می بینین.واقعا از این رو به اون رو شده...البته منکرمسئله ی مادیشم نمیشم.خب قرار داد با شما باعث شد مامانم دیگه تو اون تولیدی کار نکنه وباعث شرمنده بودن بابام نشه...حالا خودتون قضاوت کنین در برابر محبت شما واقعا ارزششو نداشت بهترین کارمو بهتون هدیه بدم؟
در مقابل سوالش سریع واکنش نشون دادم.
_نه من نمیتونم همچین هدیه ی با ارزشیو قبول کنم.این دیگه واقعا زیادیه.
با لبخند از جاش بلند شد.
_کار خوب شما خیلی بیشتر از اینها ارزش داره.خواهش میکنم قبولش کنین.
_نمی دونم چی بگم اما ازتون ممنونم.
دست جلو آورد تا فنجونمو برداره.
_یه چایی دیگه میخورین؟
نمی خواستم صحبتامون همینجا تموم بشه.
_ممنون میشم اگه برام بریزین.
فنجان چاییمو جلوم گذاشت و دوباره پشت میز نشست.
_حالا من میتونم یه سوالی از شما بپرسم؟
دستامو توهم قلاب کردم،به صندلیم تکیه دادم ومثل آدمایی که زیادی به خودشون مطمئناً بهش زل زدم.
_البته... بفرمایین.
_اون حرفی رو که در مورد جدی بودن من زدین وبعدشم به خواهرتون ربطش دادین حقیقت داشت؟!...راستش من اینو تو نگاهتون ندیدم.
از سر ناچاری خندیدم وصمیمانه اعتراف کردم.
_چیزی هم وجود داره که من بتونم از شما پنهون کنم؟
_فکر نمیکنم...نمی خواین حقیقتو بگین؟
کمی خودمو جلو کشیدم.وبرای اینکه موضوع صحبت رو عوض کنم گفتم:شما چطور میتونین اینقدر راحت همه چیزو تو نگام بخونین؟
لبخند دلگرم کننده ای زد ومتواضعانه گفت:کار چندان سختی نیست.فقط یکم کنجکاوی براش لازمه.البته این فقط درمورد شما صدق نمیکنه.من معمولا حرفای ناگفته رو از نگاه آدما میخونم.
با شگفتی نگاش کردم.و اون چون دید قانع نشدم برام بیشتر توضیح داد.
_من انواع اشک ها ولبخند هارو می شناسم.با زاویه ی نگاه ها آشنام.حتی یه پلک زدن ساده هم برام بدون دلیل نیست.واسه همین یه تغییر کوچیک هم تو صورت کسی،از نگام پنهون نمی مونه.
_این واقعا باور نکردنیه.
_خب وقتی چیزی سالها مشغله ی فکری آدم باشه زیادم دور از باور نمی رسه.مثلا همین گریه کردن آدمها.من می دونم اشکی که از گوشه ی خارجی چشم میریزه از خشمه.تو وجود آدم گرما وسفتی ایجاد میکنه،اعتماد به نفسمونو میگیره ومیزان آسیب پذیریمون رو به دیگرون نشون می ده...واشکی که باعثش غمه از گوشه ی داخلی چشم پایین می یاد.مسیرشم اطراف بینی وگونه ولب هست.علتشم واضحه که تجربیات تلخ زندگیه.باعث افتادن شونه ها وخم شدن سر میشه...اشکی هم که علتش ترسه از تموم چشم می ریزه ودید آدمو تار میکنه.درست مثل همون کاری که ترس با آدم میکنه.نمیتونیم ببینیم ودرست فکر کنیم...بازم بگم؟
سرمو با شگفتی تکان دادم.
_خواهش میکنم ادامه بدین.
با کمی مکث گفت:اشک های دیگه ای هم هست...مثلااشک ناشی از خجالت وشرم یا اشک شوق...اما اشک مخلوط بدترین نوع اشکه.این اشک به خاطر ترس وغم وخشم وشرم می ریزه.یه تاثیر ویرون کننده هم داره.چون از سر عصبانیت عضلات سفت میشه.با غم سر پایین میفته،از ترس تن آدم می لرزه .خمیدگی بدنم به خاطر خجالت وشرمه...احساس میکنی سردته در حالیکه داغی،می لرزی با اینکه سعی میکنی آروم باشی.وتموم اینها باهم در نهایت باعث حالت تهوع میشه...از نظر من بهترین اشک،اشک شوقه.به آدم درک وبصیرت میده وباهاش احساس رهایی میکنیم.البته هیچ نوع اشکی بی فایده نیست.همه شون به جاش برای آدم ضروریه...فکر کنم به اندازه ی کافی توضیح داده باشم.
مشغول جمع کردن میز صبحونه شد.
_چاییتون سرد شد،بدین عوض کنم.
به حالت نفی سر تکان دادم.
_مرسی میل ندارم...راستشو بخواین این چایی هم بهانه بود.کنجکاو بودم از افکار وتصوراتتون بیشتر بدونم.
لبخند مطمئنشو ازم دریغ نکرد.
_از چهره تون میخونم که نا امیدتون هم نکردم.اما من آدم خاصی نیستم.تفکراتمم عجیب غریب نیست باور کنین...فکر میکنم اگه همش اینجا بشینیم و حرف بزنیم نه وقت میکنم غذا بپزم نه حتی شده یه رج ببافم.اینجوری پیش بره بدقول میشم هااااا.
با به یاد آوردن وضعیت بابا وفرصت کمی که داره نا خودآگاه اخم کردم وبه میز خیره شدم.
_راستش فراموش کردم بهتون بگم من میخواستم اگه امکان داره کمی زودتر کارو ازشما تحویل بگیرم.حال پدرم چندان مساعد نیست.
جلوی سینک ایستاد و در حال شستن ظرفها به جای جواب دادن به خواسته م پرسید
_خیلی بهش علاقه دارین؟
_خب اون پدرمه.
_بهش وابسته این.
نگاهم نمی کرد.با تاسف سر تکان دادم.
_درسته...اما با وجود داشتن بیست وهشت سال سن،از این موضوع خجالت نمی کشم.
_دقیقا به همین دلیلم ازش فرار میکنین.
بهت زده نگاهش کردم.
_از بابام؟!!
به طرفم برگشت وخیلی جدی گفت:از حقیقت رفتنش.
خواستم انکار کنم.
_نه من فرار نمی کنم.فقط پذیرش این موضوع برام سخته.
_می ترسین مگه نه؟
_من عاشق پدرم هستم.تصور نبودنش برام آسون نیست.
از کنارم گذشت واز آشپزخونه بیرون رفت.نمی تونستم به همین آسونی از حرف زدن باهاش بگذرم.سریع از جام بلند شدم و دنبالش راه افتادم.
گلاره پشت دار قالی نشست.
_می دونین نقطه ی مقابل عشق چیه؟
می دونستم پرسیدن این سوال بدون علت نیست.بی اختیار زیر لب زمزمه کردم.
_نفرت.
با لبخند سرتکان داد.
_نه...نفرت وعشق مثل دو روی سکه می مونن.از هم جدانیستن.نقطه ی مقابل عشق،ترسه...ترس عشق رو شرطی میکنه.درهارو روی حقیقت می بنده وباعث فرار آدم از اون میشه،خودشو تو وجودمون پنهون میکنه وبه طرف مقابلمون نا خواسته صدمه می رسونه...اما عشق بر خلاف اون آدمو محدود نمیکنه،شرط نمی ذاره،آغوششو باز میکنه تا بقیه در موهبتش سهیم بشن.
حرفاش در نهایت سادگی سرشار از معانی عمیق عرفانی بود.ودونستن این موضوع منو در پاسخ دادن فلج می کرد.
_میشه بدونم برای چی بحث رو به اینجا کشوندین؟
حتی این واکنش من هم از رو ترس بود.دست از کشیدن پودها برداشت وبه طرفم برگشت.
_دلم نمی خواد چیزی بگم که باعث ناراحتیتون می شه اما...شما از حقیقت مرگ پدرتون می ترسین.واین باعث فرارتون از این موضوع میشه.واسه همینه که هروقت کسی از حال پدرتون می پرسه اخم میکنین ولبهاتون بی اختیار جمع میشه.واون ترس وقتی نگاهتونو می دزدین وبه جای دیگه ای خیره میشین قابل لمسه.
با عصبانیت از جام بلند شدم.وسعی کردم مخالفت کنم.
_شما دارین اشتباه میکنین.
جدی تر از همیشه نگاهم کرد.
_شما عاشق پدرتون هستین این درست...اما وقتی از حقیقت مرگش فرار میکنین یعنی می ترسین.واین ترس درست نقطه ی مقابل عشقیه که بهش معتقدین.
خودخواهانه از خودم دفاع کردم.
_این ترس هرچقدرم قوی باشه باز نمیتونه عشقی که به پدرم دارم ازم بگیره.
_اما میتونه فرصتی که باقی مونده تااین روزای آخرو کنارش باشین ازتون بگیره.
با ناامیدی دوباره سرجام نشستم واینبار قبول کردم که اون درست میگه.من خودمم به این موضوع رسیده بودم.
_شما با آگاهی تمام حرف می زنین.این آدمو واسه جواب دادن مردد میکنه.اما با همه ی این چیزا،حرفاتون درباره ی مسئله ی عشق خیلی جالبه.
صدای امیر نگاه هردومونو به طرف در اتاق خواب کشوند.
_که فکر نکنم جوابی براش داشته باشین.اما درمورد مسئله ی مکانیک چرا...مطمئنم میتونین جوابشو پیدا کنین.
ازدیدن اون نگاه عصبانی ورگ گردن برجسته شو یه ردیف شویدی که بالای لبش سبز شده بود بی اختیار خنده م گرفت.جوجه خروسمون عجیب غیرتی شده بود.
از جام بلند شدم وبه طرفش رفتم.
_باشه بریم ببینیم نظریه ت تا چه حد میتونه درست باشه.
وارد اتاق شدیم.امیر هنوز داشت بدبینانه نگام میکرد.دستمو روشونه ش گذاشتم وخیلی جدی تو چشاش زل زدم.
_من هر خری که باشم دزد ناموس نیستم،پس نترس.
سرشو پایین انداخت.انگار فهمیده بود زیادی تند رفته.
_حالا بده اون دفترو ببینم چند مرده حلاجم.
_شرمنده آقا بهراد...راستش نمی خواستم...
حرفشو قطع کردم.
_نمی خواد توضیح بدی امیر.من خودم خواهر دارم.میدونم دردت چیه.مخصوصا اگه خواهر آدم یه چند سالی هم بزرگتر باشه.
دفترو جلوم واکرد وچیز دیگه ای نگفت.مسئله رو براش حل کردم و حتی اون مبحثو یه دور دیگه توضیح دادم.
با اینکه کارم باهاش تموم شده بود،اونجا موندم.نمی خواستم اعتمادشو از دست بدم.وکاری کنم که تصور کنه ،فکرای ناجور تو سرمه.
امیر داشت زیرچشمی نگام میکرد.انگار تو گفتن چیزی تردید داشت.
_سوال دیگه ای هم هست؟
خیلی بی مقدمه گفت:گلاره دختر ساده ایه.به این حرفای عجیب،غریبش نگاه نکنین.اونم مثل بقیه ی دخترها زود احساساتی می شه...نمیخوام ضربه بخوره.
تو چشام زل زد وسکوت کرد.دستمو پشت گردنش گذاشتم وگفتم:من واسه خواهرت احترام فوق العاده ای قائلم امیر...مطمئن باش هرگز از طرف من آسیبی بهش نمی رسه.اینو بهت قول می دم.
امیر با تردید نگاهشو ازم گرفت وبه کتاب دوخت.انگار زیاد هم مطمئن نبود.کلافه وعصبی به نظر می رسید.
_اون یه خواستگار سمج داره که اسمش عماده...گلاره هم...
پشیمون از گفتن ،باقی حرفشو خورد.انگار از چیزی که میخواست بگه زیاد مطمئن نبود.
سکوت بی دلیلش اعصابمو بهم ریخت.
_میشه بگی منظورت از این حرفا چیه؟
_اینجا محیط کوچیکه.نمیخوام زندگی خواهرم به خاطر حرف یه مشت آدم بیکار بهم بریزه.
حرفاش بیشتر از اینکه روشنم کنه،گیجم میکرد.
_تو از من چی میخوای؟
با ناراحتی سرشو پایین انداخت.
_بهش نزدیک نشو.اونو درگیر خودت نکن...بذار فکر کنه هنوزم عماد بهترین مردیه که تو مسیر زندگیش قرار گرفته.
باناباوری خندیدم.این خواهر وبرادر باعث بهت وحیرتم می شدن.
_هی پسر تو مطمئنی شونزده سالته؟
در جواب شوخیم لبخند محوی زد.
_بهم نمی یاد از این حرفا بزنم؟
_راستشو بخوای نه...اما این حرفو ازم قبول کن،خواهرتو دست کم نگیر.اون خیلی بزرگتر از تصورات من وتوئه.
_اما زندگی رو از ما دوتا ساده تر میگیره.
عمیق نگاهش کردم.
_من از حرف زدن باهاش منظور بدی ندارم.
سرشو تکان داد.
_می دونم .اما اون...
گلاره ضربه ای به در زد.
_براتون هندونه آوردم...بیام تو؟!
امیر از جاش بلند شد وبه طرف در رفت و وسایل پذیرایی رو از دستش گرفت.
_مامان اینجا رو یه جورایی خونه ی دوممون می دونه.یه چندتا خورده ریز واسه مواقع لزوم آورده وگذاشته.
_ایشون واقعا لطف دارن.دستشون درد نکنه.
امیر هندونه رو به طرفم گرفت.
_هوا گرمه می چسبه... بفرمایین.
گلاره روی تخت نشست.
_محبوب ترین میوه ی ما کاشونی ها همین هندونه ست.
بالبخند یه تکه برداشتم ومشغول شدم.امیر کتابشو بست وگفت:نبودی گلاره ببینی آقا بهراد چقدر خوب درسو توضیح می داد.عین یه معلم.
_ای بابا اونقدرام تعریفی نیستیم.این دوتا مسئله رو هم نتونم حل کنم که واویلاست.آخه واسه دوره ی کارشناسی فیزیک خوندم.
امیر باحسرت به چهره ی خواهرش خیره شد.
_معلومه بچه ی درسخونی بودین ...مثل گلاره.
_واقعا هیچ راهی نبود که انصراف ندین؟
این سوالو کنجکاوانه از گلاره پرسیدم.خنده ی آرومش بدجوری به دلم نشست.
_من از این کار پشیمون نیستم.
با تردید پرسیدم.
_یعنی الان تو زندگیتون احساس شکست نمیکنین؟!!...دلتون نمی خواد جای همکلاسی هاتون باشین.یا چه می دونم تحصیلات عالیه داشته باشین؟!
با اطمینان گفت:خب من هیچوقت با این دید بهش نگاه نمیکنم. به خاطر موفقیت دیگرون غبطه نمیخورم.از شکست خودمم غمگین نمیشم چون ما واقعا نمی دونیم تو حساب وکتاب الهی چی موفقیت وچی شکسته...شاید همین الان من از همکلاسی هام آدم موفق تری باشم.اینو قبول ندارین؟
درسکوت سرتکان دادم وبه ظرف میوه خیره شدم.باید برای خودم وعمری که پشت سر گذاشته بودم دل می سوزوندم.این دختر بایه فوق دیپلم معادل اما با دید روشن و ذهن آگاه، کجا و من با اینهمه مدرک تحصیلی دهن پرکن وذهن خاموش ومحدود کجا.
اون آخر راه بود ومن هنوز اندر خم یک کوچه بودم.
ناهار خوشمزه ای که گلاره پخته بود رو دور هم و با خندیدن به شوخی های اون دوتا خوردیم.جدا از دست پخت خوبش،چیدمان میز و آرامشی که به اطرافیانش می داد ناخود آگاه باعث می شد آرزو کنم ای کاش اون برای همیشه خانوم این خونه بمونه.اما...از این حس که هر روز قوی تر می شد فرار میکردم.
نمی دونم دقیقا از کجا این فکر آب میخورد،اینکه تصور کنم نباید به اون دختر نزدیک شم.
استاد بهم اعتماد کرده بود وامیر ازم قول گرفته بود.ولی اینها دلایل قانع کننده ای نبودند.یه ترس این وسط وجود داشت.ومن خوب حسش میکردم.اما نمی تونستم منشاشو پیدا کنم.ترسی که بی دلیل منو از اون، علی رغم کششی که بهش احساس میکردم دور می کرد.
بعد خوردن ناهار میزو من جمع کردم وامیر ظرف هارو شست.انصاف نبود با وجود اینهمه زحمتی که گلاره کشید،این چند تا کار کوچک رو هم به عهده ی اون میگذاشتیم.
رفتار امیر نسبت به چند ساعت قبل خیلی بهتر شده بود.وتقریبا مطمئن بود،من در نزدیک شدن به خواهرش نیت بدی ندارم.به همین دلیل بعد شستن ظرفا سراغ درسش رفت.و اینبار دیگه با شک وتردید نگام نکرد.
منم به هال برگشتم ودر سکوت به صدای کوب کوب شانه ی سنگین که با دستهای ظریف گلاره روی پود ها می خورد گوش دادم.چقدر این صدا با تپش قلب آدمی یکی بود.انگار در کالبد فرش هم روح زندگی دمیده می شد.واین بی ارتباط نبود با حضور اون،که عاشقانه گره به گره اضافه میکرد.
خیلی ناخود آگاه پرسیدم.
_چطور میتونین اینهمه انرژی خوب ومثبت به محیط واطرافیانتون منتقل کنین؟
دست از کار کشید وبه طرفم برگشت.احساس کردم منتظر توضیح بیشتری هست.
_شما همیشه لبخند میزنین وپر انرژی هستین.حتی شده از چیزای کوچیک هیجان زده میشین وارتباط فوق العاده ای با دنیای اطرافتون دارین.اعتماد به نفستون همیشه بالاست ودر کنار همه ی اینا یه آرامش عجیب تو وجودتون هست که خیلی سریع به دیگرون منتقل میشه...میخوام بدونم دلیلش چیه .
لبخند دلگرم کننده ای زد وسرشو پایین انداخت.
_من اینو یکبار هم قبلا گفته بودم.به خودم سخت نمیگیرم وتو امروزم زندگی میکنم.
به حالت نفی سر تکان دادم.
_نه این تنها نمیتونه باشه.مطمئنم یه هدف بالاتری پشت این نوع زندگی کردن هست.
خودمم نمی دونستم به چه دلیلی اینقدر اصرار داشتم از دنیای درونش بیشتر بدونم.
عمیق نگام کرد.
_چرا با دید ساده تری به این موضوع نگاه نمیکنین؟...من فقط میخوام از زندگی کردن لذت ببرم.و در کنارش این حس خوب رو به دیگرون هم ببخشم.
با ناراحتی سرمو پایین انداختم.
_پس نمیخواین توضیح بیشتر بدین؟...شاید چون منو یه غریبه می بینین.
خیلی نرم ولطیف اعتراض کرد.
_آقا بهراد این چه حرفیه؟...من فقط میخوام این موضوع رو پیچیده ش نکنیم. ودید زیاد فلسفی بهش نداشته باشیم...باشه حالا که اصرار دارین بهتون میگم.همه ی هدفی که شما ازش حرف میزنی تو یه جمله خلاصه میشه از موهبت آفریدن درست استفاده کنم.
_آفریدن؟!!
سرتکان داد و با اطمینان گفت:آره آفریدن...می خوام اون ذات الهی که تو وجودمون هست تجربه کنم.مگه نه اینکه ما جزئی از کل هستیم واین کل همون خداونده؟پس با درست آفریدن میشه تجربه ش کرد.حتی اگه این آفریدن،آوردن یه لبخند رو لب کسی باشه...شما می تونید روش اسم دیگه ای بذارید چه میدونم خوبی کردن،ببخشش یا هر اسمی که به ذهنتون می رسه.اما برای من ،هر قدمی که بر میدارم تا به شناخت در ستی از خدا برسم عین آفریدنه.
با ناباوری نگاهش کردم.
_این باور خیلی عمیق وعرفانیه.چطور بهش رسیدین؟ کسی بوده یا...
حرفمو قطع کرد.
_اول فقط یه فکر بود.بعد من تصمیم گرفتم اون فکر رو تجربه کنم.البته اوایل خیال میکردم این فقط منم که همچین تصوری از زندگی دارم.اما با کمی کنجکاوی ومطالعه فهمیدم تنها نیستم.واین فکر هم هرگز اشتباه نبوده.بعدش تصمیم گرفتم این حقیقت رودر حد یه باور ذهنی ندونم وتجربه ش کنم.واسه همینه که دلم میخواد تو امروزم زندگی کنم.وتموم شادی هارو به خودم جذب کنم واین انرژی مثبتی که شما ازش حرف می زنین به دنیای اطرافم بدم.
نگاهمو از چهره ی مشتاقش گرفتم و به زمین دوختم.این باورتحسین برانگیز میتونست مال من ویا خیلی دیگه از آدمها باشه.اما من وخیلی های دیگه تو امروزمون زندگی نمیکردیم.ماها واسه فردامون نگران بودیم وحسرت دیروز رو میخوردم.در واقع بیشتر از اینکه ببخشیم دنبال به دست آوردن بودیم.
گیج شده بودم.نمی دونستم واقعا این ماییم که داریم اشتباه میکنیم یا این گلاره ست که تصوراتش به درد دنیای امروزنمی خوره.
سرمو بلند کردم و به چشماش خیره شدم.اون تردید رو تونگام دید ولبخند مهربونی زد.
_بابا گاهی بهم می گه تو مال این دور وزمونه نیستی.باید یه صد سال قبل تر به دنیا می اومدی.نه اینکه فکرم قدیمی و پوسیده باشه نه...احساستم به درد امروز نمی خوره...لزومی نداره معذب بشین من درکتون میکنم.
_اما باور شما عین واقعیته.
خیلی جدی نگام کرد.
_واقعیت رو به عنوان چیزی که خودتون بهش رسیدین قبول کنین.نه قضاوت دیگرون.
این حرف گلاره کاملا درست ومنطقی بود.من هنوز هم در قبول باور هاش دچار تردید بودم.تصورم این نبود که اون داره اشتباه میکنه.فقط نمی خواستم خودمو گول بزنم.همه ی زندگی من تو خوش گذرونی ورسیدن به خواسته های خودخواهانه م گذشته بود.حالا قبول باور هاش و در نتیجه زندگی کردن به شیوه ی اون و دست کشیدن از زندگی راحت طلبانه ی دیروزه م کار من نبود.منی که حتی واسه رسیدن به شغل دلخواهم اون جسارت لازم رونداشتم.
عصری با برگشتن استاد و صفورا خانوم از اصفهان،امیروگلاره رفتند.و من باز تنها شدم.فکر وخیال حتی یه لحظه راحتم نگذاشت.داشتم دیوونه می شدم.حرفای اون دختر انگار تموم زندگی منو زیر سوال برده بود.
صبح با صدای صحبت گلاره و مادرش از خواب بیدار شدم.سرم به شدت درد می کرد.برای اولین بار دلم می خواست اون لحظه اینجا نبودم.
لباسمو عوض کردم.و از اتاق بیرون اومدم.صفورا خانوم پشت دار نشسته بود.با شرمندگی سلام واحوالپرسی کردم وتسلیت گفتم.
گلاره تو آشپزخونه بود.با دیدنم جلو اومد و گفت:صبحونه تون آماده ست چایی بریزم؟
سرمو پایین انداختم وبا ناراحتی تشکر کردم.هرچقدر هم گلاره راحت برخورد می کرد باز من معذب بودم.این حس نا خوشایند دوری کردن ازش ،حالمو بد می کرد.
بعد از شستن دست و صورتم ،به آشپزخونه برگشتم وپشت میز نشستم. وگیجگاهمو به شدت مالیدم.
_سرتون درد میکنه؟
سوال گلاره باعث شد با بی حالی سر بلند کنم.و به چشمای پرسشگرش خیره شم.
_فکر کنم به یه مسکن احتیاج داشته باشم.
_تا شما صبحونه تون رو بخورین می رم براتون تهیه ش میکنم.
از جام بلند شدم،تا مانع کارش بشم.
_نه ممنون...زحمت نکشین خودم میرم میخرم.
لبخند دلنشینی زد وگفت:بذارین براتون در حد خوب شدن یه سر درد جزئی مفید باشم.این بهم حس خوبی می ده.
چی باید میگفتم.واقعا این دختر سرشار از محبت وروح زندگی بود.چقدر میتونستم حقیر باشم که بخوام این شادی کوچیک رو ازش بگیرم.
عصر اونروز آقای شریفی بعد از مدتها بهمون سر زد واز روند کار ومقدار نخی که لازم داشتیم پرسید.فرش رو هم دقیق بررسی کرد .اونم مثل بقیه معتقد بود کار گلاره عالیه...
احساس میکردم در این چند مدت اخیر رابطه ی صمیمانه ای، دوباره بین استاد وآقای شریفی بوجود اومده.چون اون قبل رفتن همه مون رو واسه شام دعوت کرد.واستاد وخونواده ش با خوشحالی استقبال کردن.
من اما دعوتشو با شرمندگی رد کردم وبعد از خداحافظی با اونها راهی تهران شدم.والبته قبلش قول گرفتم که این بار برای بردن فرش برگردم.
وضعیت جسمی بابا بهم اجازه نمی داد بیشتر از این ریسک کنم.
کوروش ازم تلفنی خواسته بود سری بهش بزنم.به همین دلیل به محض رسیدنم به تهران یک راست به دیدنش رفتم.
_چه خبر؟کاشان خوش گذشت؟
این سوال رو کوروش با طعنه پرسید.نگاهم به شربت به لیمویی بود که جمیله خانوم چند دقیقه قبل واسه م آورد.
_چطور مگه؟
_گفتم شاید هوای اونجا به کله ت خورده،سر عقل اومده باشی.
با تردید نگاش کردم.
_در چه مورد؟
_مثل اینکه باید آلزایمر رو هم به ضایعات دیگه ی مغزیت اضافه کنیم...فراموش کردی قراره این هفته بری خواستگاری؟
با به یاد آوردن قراری که مامان گذاشته بود.نفس عمیقی کشیدم وگفتم:بی خیال رفیق،حرص نخور.اونا زیادی جدیش گرفتن.
یه لبخند دوستانه تحویلم داد و با شیطنت نگام کرد.
_پس آب وهوای کاشان تاثیر خودشو گذاشته.
ریز خندیدم وگذاشتم تا میتونه به تصوراتش پر وبال بده.کوروش عادت داشت همه چیز رو به طرز خنده آوری غیر عادی ببینه.
جمیله خانوم با یه ظرف کیک خونگی برگشت و گفت:دلمون برات تنگ شده بود بهراد جان.مدتی میشه کم پیدایی.البته کوروش گفته بود دنبال کار استادی.
لبخند غمگینی زدم وبه چشمای قرمزش خیره شدم.به نظرم اومد گریه کرده باشه.
_اتفاقی افتاده جمیله خانوم؟!
نگاهشو با خجالت ازم دزدید و کنار کوروش نشست.
_نه پسرم چیزی نشده.
_باز چه آتیشی سوزوندی بچه؟
این سوال رو با تندی از کوروش پرسیدم.سریع رو ترش کرد وصداشو بالا برد.
_برو بابا...تو هم که تا تقی به توقی می خوره فوری یقه مارو می چسبی...بهتره از خانوم خانوما بپرسی که چه دسته گلی به آب داده.
با اشاره چشم وابرو ازش خواستم یکم آروم تر حرف بزنه.جمیله خانوم با بغض گفت:خب تقصیر من چیه؟افسر خانوم هی رفت واومد واصرار کرد ،که نتونستم روشو زمین بندازم و نه بیارم.
_گیریم این عمه خانوم ما خواست با سر بری تو چاه اونوقت شما باید بگی بروی چشم؟
جمیله خانوم با پشت دست اشکاشو پاک کرد.
_تو که خودت دیدی بعد قضیه ی عمو مازیارت چقدر خونواده ی پدریت باهام بد شدن.حالا این بنده خدا عمه ت به خیال خودش خواسته یه محبتی بکنه منم که نگفتم بهش جواب مثبت میدم.چرا اینطوری داد وقال میکنی.
کوروش دستی کلافه به موهاش کشید وگفت:من نمیدونم این خونواده ی پدری از جون ما چی میخوان ...والله اینجوریشو دیگه ندیده بودیم.از وقتی بابای خدا بیامرزم سرشو گذاشت زمین.همه شون کمر همت برای شوهردادن مامان ما بستن.اون از عموی بی معرفتم که هنوز سال بابام نشده خواست جاشو بگیره.اینم از بقیه شون.ده ساله اون بنده خدا فوت کرده اینا هنوزم دست بردار نیستن.
جمیله خانوم نگاه مظلومانه ای به کوروش انداخت واز جاش بلند شد.احساس کردم تو چشماش یه غم ناگفته هنوز وجود داره.
_حالا چرا بهت برمیخوره و زود قهر میکنی میری؟...عینهو دختر بچه ها می مونی.
چیزی نگفت واز پله ها بالا رفت.
_بس کن دیگه کوروش...با این اخلاقت، گند همه چیزو در میاری.تقصیر اون بنده خدا چیه؟یکی دیگه خبط وخطا کرده توداری مادرتو زیر سوال می بری؟
ابروهاش هنوز بهم گره خورده بود.
_خب اگه قبول نمی کرد اون مرده رو ببینه. من حرفی نمی زدم.
-بابا درست حرف بزن ببینم قضیه از چه قراره.
با حرص نفسشو فوت کرد.
_یکی از فامیلای آقا داوود، شوهر عمه افسرم دو سه سالی می شه خانومش فوت کرده ودنبال زن میگرده.این عمه خانوم ما هم خواسته محبتش گل کنه.جمیله رو بهش معرفی کرده.انگاری من مردم.
به شوخی با عشوه گفتم:دور از جون.
_گمشو عوضی...اگه از اون اول خر می شدی این جمیله رو میگرفتی که من اینهمه غم وغصه نداشتم.
حتی تو اوج عصبانیت هم دست از مسخره بازیش بر نمی داشت.
_من یکی رو بی خیال شو که به قول خودت آب و هوای کاشان،هواییم کرده...توبگو قضیه ی این عمو مازیارت چیه؟
_حالا شربتتو بخور تا گرم نشده...میگم برات.
دست پیش بردم و لیوانمو برداشتم.
_عموم یه سه سالی از مامانم بزرگتره.خودت که می دونی مامانم یه دختر بچه ی سیزده ساله بود که پاشو تو خونه ی پدربزرگم گذاشت.بابام یه هشت سالی ازش بزرگتر بود.و همین اختلاف سنی باعث شد جمیله بیشتر از بابام با عموم صمیمی بشه.البته اونموقع رابطه شون مثل خواهر وبرادر بود.من که به دنیا اومدم.بابام یه خونه مستقل گرفت و از خونواده ش جدا شد.اینطوری رابطه ی گرم مامان وعموم بیشتر جنبه ی احترام به خودش گرفت.و اونا کم کم از هم دور شدن.بعدشم که عموم ادامه تحصیل داد وپزشک شد. خونواده ی پدریم هرکاری کردن اون زیر بار ازدواج نرفت.در عوضش تخصص وفوق تخصص گرفت و سرشو به کار و تدریس و اینجور چیزها گرم کرد.بابام که فوت کرد.بیشتر از همه ی فک وفامیلامون این عمو مازیار بود که مثل پروانه دورمون می چرخید.اونموقع سی وپنج سالش بود وبه حرف مامانبزرگم میتونست دست رو هردختری بذاره ونه نگیره.اما این عموی نامرد ما دلش پیش زن داداشش گیر بود.اونم نه بعد مرگ بابام.خیلی قبل تر از اون.البته جمیله همون موقع بهش جواب منفی داد و رابطه مونو باهاش قطع کردیم.اما خونواده ی پدریم دست بردار نیستن.اینم از دسته گل جدیدشون.
_واسه خاطر همین خواستگار بود که چند وقت پیش قهر کردی اومدی خونه م؟
سر تکان داد وبا دلخوری گفت:اونموقع فقط حرفش پیش اومده بود.اما همین امروز با خبر شدم خانوم بدون اطلاع من باهاشون قرار گذاشته و از نزدیک حرف زده.
_خب این چه اشکالی داره؟اون که نباید در مورد زندگی وآینده ش از تو اجازه بگیره.
_بنده هم اینجا لولو سرخرمنم دیگه نه؟
لیوان شربتمو رو میز گذاشتم.
_من کی همچین حرفی زدم؟...فقط خواستم بهت یاد آوری کنم این زندگی اونه.تو هم پسرشی نه پدرش.
با حرص نگاهشو ازم گرفت.
_ببین کی داره کیو نصیحت میکنه.تو اگه برات دخالت دیگرون تو زندگی شخصی کسی مهم بود نمیذاشتی مامانت به جات تصمیم بگیره.
_من که از اون اولش گفتم اونا زیادی جدی گرفتنش و گرنه تو زندگی بنده فعلا از این خبرها نیست.
_اونوقت میشه بدونم این خواستگاری رفتنتون واسه چیه؟
با بی خیالی شونه بالا انداختم.
_تو بذار به حساب کسب تجربه.
چشماشو ریز کرد وبا شک وتردید گفت:که چی بشه؟
_ببین کوروش دست از سر کچل من بردار.قرار نیست چیزی بشه.
_یعنی این موضوع به اون دختر کاشونی ربطی نداره؟
پوزخندی عصبی زدم وگفتم:تو اگه می دونستی تو ذهن اون دختر چی میگذره بهم توصیه میکردی از بیست فرسیخیش هم رد نشم.چه برسه به این که بخوام بهش فکر کنم.
خیلی دقیق نگام کرد.
_اما من تو چشات یه چیز دیگه می بینم.
_این چه اهمیتی داره وقتی منو اون مال دوتا دنیای متفاوتیم.
_یعنی اینقدر اون دختر برات ناامید کننده بوده؟!
_چی میگی کوروش...من اصلا در حد اون دختر نیستم.
با کمی مکث پرسید.
_مطمئنی حالت خوبه؟...یعنی باور کنم تو همون بهرادی هستی که تا چند وقت قبل هر کسی رو لایق خودت نمی دیدی؟
از دست سوالاش کلافه بودم.برای عوض کردن بحث پرسیدم.
_نگفتی چیکارم داشتی که زنگ زدی بیام اینجا؟
سوالم باعث پرت شدن حواسش شد.
_وای من چه کله خری هستم.همه چیو فراموش کردم. زنگ زدم بیای دور هم باشیم ویه جشن کوچولوی سه نفره بگیریم.آخه صبح رفته بودم کارنامه ی جمیله رو بگیرم.بهت گفته بودم که امسال بلاخره دیپلمشو میگیره.خلاصه به خیال گرفتن عارنامه رفتم ودیدم نه بابا این خانوم خانوما ترشی نخوره یه چیزی میشه.معدلشو نوزده وبیست ویک صدم آورده بود.با کلی خوشحالی برگشتم خونه این خبرو بهش بدم.که دیدم داره با عمه افسر تلفنی حرف می زنه.بعدشم چیزی که نباید بشنومو شنیدم وقیامت به پا کردم.
مشتی به بازوش کوبیدم و گفتم:بس که خری...واقعا حیف اون زن که مادر توئه.
با شرمندگی به پله ها خیره شد.
_بهتره برم از دلش در بیارم.طفلی با چشم گریون رفت.
_تو که می دونی اینقدر زود پشیمون میشی واسه چی اذیتش میکنی؟
صداشو کمی بالا برد تا مادرشم بشنوه.
_خب چیکار کنم.دوست دارم قهر کنه تا من به هر قیمتی شده نازشو بخرم.بس که این دختر ماهه.کارنامه شو ببین عموجون شاگرد اولم شده.
با خنده به مسیر رفتنش خیره شدم.می دونستم دل جمیله خانوم کوچیک تر از این حرفاست که با ادا واطوارهای خنده دار کوروش نرم نشه.
خیلی زودتر از تصورم مادر وپسر پیشم برگشتن وما اون کیک خوشمزه رو به افتخار موفقیت جمیله خانوم خوردیم
هرکاری کردم نشد از زیر بار قراری که مامان با خانواده ی سیروس خان گذاشته بود،در برم.
تو کت وشلوار سفید خوش دوختم،شیک پوش تر از همیشه به نظر می رسیدم.سبدگلی که دستم بود رو به طرف آیسان گرفتم واون با لبخند صمیمانه ای گرفتش.
یه بلوز یقه شل کرم تنش بود که یه کمربند قهوه ای روش بسته می شدو کمر باریکشو بیشتر به چشم می آورد.رنگ شلوار شم با کمربند یکی بود.
سندل هایی که پاش بود، قدشو بلندتر نشون می داد.وبا این وجودهنوز پنج،شش سانتی باسر شونه هام فاصله داشت.
بی اختیار به یاد قد بلند گلاره افتادم.اون حتی بدون این سندل هام قدش تا سر شونه م می رسید.
با تکان دادن بی اختیار سرم،این افکارو پس زدم و وارد خونه شون شدم.با تعارف مهتاج خانوم نشستیم وآیسان با شربت خنکی از ما پذیرایی کرد.
موقع برداشتن شربت عین این خواستگار های پررو دقیق چهره شو بررسی کردم.با اون آرایش مختصری که داشت ملیح تر از همیشه به نظر می رسید.
صحبت ها حول وحوش مسائل روز بود وکسی هم سر اصل مطلب نمی رفت.منم با خوشحالی خودمو قاطی بحث می کردم و عمداً صحبت روکش می دادم.بابا،با یه لبخند پدرانه بهم خیره بود.حتم داشتم می دونست قضیه از چه قراره.
از اونجا که آذر خانوم اصولا چشم نداشت خوش خوشون یه دونه پسرشو بیشتر از این ببینه،صحبتامون رو بایه مصرع شعر کات کرد.
_از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است...همونطورکه می دونین ما برای امر خیر مزاحمتون شدیم.و اگه خدا قسمت کنه این رابطه ی عمیق دوستیو با یه رابطه ی فامیلی محکم ترش کنیم.
با ناامیدی نگاهمو از مامان گرفتم و به آیسان که متفکرانه سرشو پایین انداخته بود،دوختم.از خودم پرسیدم(یعنی قراره این دختر شریک یک عمر زندگی من باشه؟)
نمی تونستم به خودم بقبولونم که اون جزئی از زندگیم بشه.نه علاقه ای این وسط وجود داشت نه حتی با همه ی جذابیتش ،کششی بهش حس می کردم.
سیروس خان صادقانه گفت:باعث افتخاره با خونواده ی بزرگی مثل شما وصلتی داشته باشیم.هم ما آقا بهراد رومی شناسیم.هم شما آیسان مارو.پس جای سوال و حرف وحدیثی نمی مونه.فقط باید این دوتا جوون به توافق برسن،مگه نه استاد؟
بابا سرفه ی خشکی کرد وبا کمی مکث نگاهشو ازم گرفت.
_حرف شما کاملا متین ودرسته.این جلسه م فقط برای اینه که آقا بهراد و دختر خانوم شما باهم جدی تر حرف بزنن وبه اصطلاح سنگاشونو وابکنن.انشالله اگه قسمت بود،صحبت های رسمی ما به بعد تصمیم گیری این دوتا موکول میشه.
مامان رو به مهتاج خانوم کرد وگفت:نظر تو چیه باجی؟
_والله چی بگم،آقایون پر بیراه هم نمیگن.بهتره اول این دوتا با هم به توافق برسن.
_پس با اجازه ی تو وآقا سیروس اینا برن یه گوشه بشینن حرفاشونو بزنن.
_این چه فرمایشیه باجی،خودت صاحب اختیاری.
با اشاره ی مامان و مهتاج خانوم،من وآیسان از جامون بلند شدیم.و اون جلوتر از من راه افتاد و در اتاقشو باز کرد.با تعارفش وارد شدم و نگاه گذرایی به اتاق انداختم.البته چند سال قبل اونجارو دیده بودم اما انگار با گذر این سال ها اتاق یه تغییر دکوراسیون اساسی داده بود.
سلیقه ی طراحش حرف نداشت ومعلوم بود برای ارائه ی همچین طرحی پول خوبی پاش داده شده.البته این برای آیسان که تک فرزند بودو همه ی آرزوی سیروس خان ومهتاج خانوم تو آینده ی این دختر خلاصه شده بود خرج زیادی به حساب نمی اومد.
بهم صندلیه پشت میز کامپیوترشو برای نشستن پیشنهاد داد.خودش هم رو تخت دونفره ش نشست وبا سردرگمی به دستهاش خیره شد.خدا خدا میکردم حرفی برای گفتن بتونم پیدا کنم.چون واقعا ذهنم از هر ایده ای خالی بود.
نگاهمو به صورت ظریفش دوختم.خب نمی تونستم منکر این بشم که اون جذاب و تو دل برو هست.اما دل من با دیدنش نمی لرزید وذهنم بیشتر از همیشه ،درگیر دختری بود که کیلومتر ها دورتر از من،اما از همه نزدیک تر به من بود.
آیسان سرشو بالا گرفت و توچشام زل زد.
_نمی خوای چیزی بگی؟
لحن صمیمی سوالش با التماس همراه بود.و نا خودآگاه منو مجبور می کرد در مقابلش نرمش بیشتری به خرج بدم.
_من همیشه فکر میکردم تو از اون دخترهایی هستی که به خاطر تک فرزند بودن لوس واز خود راضی بار میان.اما تصوراتم بعد چند تا برخورد صمیمی باهات اشتباه از آب در اومد.
لبخند محوی زد وگفت:خب زمینه ش که وجود داشت اماسخت گیری های مامانم نذاشت که تا این حد غیر قابل تحمل بار بیام.
کلافه دستی به موهام کشیدم واعتراف کردم.
_موضوع خوبی رو برای شروع صحبتمون انتخاب نکردم...اصلا نمی دونم از کجا شروع کنم.این رابطه ی صمیمانه ی خانوادگی و آشنایی چندساله،حرف زدن در باره یه زندگی مشترکو سخت میکنه.
با تکان دادن سر حرفمو تایید کرد وگفت:بهتره به جاش در مورد خودمون حرف بزنیم.فکرنمیکنم همه چیزو در مورد هم بدونیم...تو شروع میکنی؟
با بی علاقه گی گفتم:من تا قبل از وخیم شدن حال بابا اصلا به ازدواج فکر نمیکردم. البته نه اینکه آمادگیشونداشتم ...فقط تو فکرش نبودم.در واقع یه جوون خوشگذرون به حساب می اومدم که بیشتر وقتشو بعد ساعات کاریش به دوستاش اختصاص می داد.با برنامه های خاص وتفریح های غیر عادی سر وکاری نداشتم.اما چشم وگوش بسته هم نبودم ویه شیطنت هایی می کردم.
سرشو پایین انداخت وبا خجالت گفت:یه چیزایی در مورد خونه مجردیت شنیده بودم.البته از آذرجون.
برای چند لحظه خیره نگاش کردم.حسی به من میگفت این حرکات نجیبانه وهمراه با شرم وحیاکه باعث میشد نگاهشو ازم بدزده یه جورایی غیر عادیه.
خودخواهانه ابرویی بالا انداختم.
_مامان در موردش یکم زیادی حساسه،وگرنه من به اون خونه بیشتر به چشم یه محیط مستقل و آروم برای دور موندن از دخالت دیگرون تو زندگیم نگاه میکنم.نه اون چیزی که تو ذهن شما میگذره.
برای رفع اتهام از خودش سریع واکنش نشون داد.
_من هیچ وقت دید بدی بهش نداشتم باورکن.اتفاقا مستقل زندگی کردن رو بیشتر می پسندم.مخصوصا اگه کسی مثل مامانم بالا سر آدم باشه.
چشمامو ریز کردم وبا تردید بهش خیره شدم.(چرا باید دختری که همیشه زندگی دلخواهشو تو خونه ی والدینش داشته همچین چیزیو بخواد؟!!!)
تردید روکه تو چشام دید با دستپاچگی بحث رو عوض کرد.
_خب بهتره منم کمی از خودم بگم.
حسی بهم میگفت اون داره زیادی واسه جورشدن این ازدواج عجله میکنه.با بدجنسی گفتم:چیزایی که در مورد خودم گفتم کافی بود؟...من فکرمیکردم بیشتر از اینا براتون جای سوال باشه.
با عشوه وناز نگاهشو ازم گرفت و یکی از اون لبخند های تاکتیکی شو تحویلم داد.
_این چیزایی هم که گفتی خودم از قبل می دونستم.
دستامو تو هم قلاب کردم ومثل آدمای خودشیفته به صندلیم تکیه دادم.
_جالب شد برام...یعنی اینقدر کنجکاو بودی که خیلی بیشتر از اینم در موردم می دونی؟
طلبکارانه نگاش کردم واونم فرصتو غنیمت دونست وبا علاقه تو چشام خیره شد.مطمئن بودم اگه کوروش الآن اینجا بود یکی از اون تیکه های ناب سه نقطه شو نثارش می کرد.
_وقتی یکی برات زیادی مهم باشه خود به خود دوست داری بیشتر در موردش بدونی.
یه پوزخند عصبی زدم و نگاهمو ازش گرفتم.نمی دونم چرا نمی تونستم حرفاشو باور کنم.هرچی دو دو تا چهار تا میکردم بازاین رفتارش با حساب وکتاب من نمی خوند.
اون باید می دونست اونقدرام بی تجربه نیستم که بتونه با این حرفا ازم دلبری کنه. شایدم زیادی به خودش مطمئن بود.
حالا اگه به طور عملی وارد می شد احتمال می دادم بتونه از راه به درم کنه،اما باحرف؟!!...مطمئنم اگه کسی هم روش شرط بندی میکرد از قبل باخته بود.
تصمیم داشتم جدی تر برخورد کنم.
بی اختیار اخم کردم وگفتم:قرار بود از خودت بگی.
با کمی مکث اون یه جفت چشم عسلی جذاب رو ازم گرفت وبه فرش زیر پاش دوخت.
_دوست ندارم بهت دروغ بگم.منم به وقتش یه شیطنت هایی داشتم اما این مربوط به دوره ی هفده،هیجده سالگیم می شه.بعدش چسبیدم به درس ودانشگاه وفکر بازیگوشی رو از سرم بیرون انداختم.تو این سالها م به جز یه مورد کس دیگه ای به طور جدی تو زندگیم نبوده.که اونم مربوط به دوسال قبله.بابا ومامان راضی نبودن،خود به خود قضیه ش منتفی شد.
_بهش علاقه داشتی؟
با تردید گفت:دروغه اگه بگم دوستش نداشتم.اما اونقدرهام این موضوع برام جدی نبود.در واقع بیشتر خود نیما بود که به این قضیه اصرار داشت.
_پس اسمش نیما بود.
با ناراحتی سرتکان داد.
_گفتم که این مربوط به خیلی وقت پیشه.
حرفی نزدم وفقط نگاش کردم.
با کمی من ومن گفت:می دونم باورش سخته اما من همیشه ترجیح می دادم با کسی مثل تو یه زندگی آروم وبی حاشیه داشتم تا اینکه با اون دنبال عشق وهیجان باشم.
نیشخندم زیادی تو ذوق می زد.
_این یه جور ابراز علاقه ست؟
با دلخوری زیر لب زمزمه کرد.
_فکر می کردم باور نکنی.
_اگه دوست نداری بهت دروغ بگم باید اعتراف کنم، اصلا تحت تاثیر قرار نگرفتم.
_بهتره بحثو عوض کنیم.
لحن صداش کمی عصبی بود.حدس می زدم نا امیدش کرده باشم.
_خیلی خب حرفمو پس می گیرم.
سریع لب ورچید وبغض کرد.
_دوست ندارم برام دل بسوزونی.
نمی تونستم منکر این بشم که از ناراحتیش متاثر شدم.اما باز یه سوال این وسط وجود داشت.(اون از این کار چه هدفی داره؟)
_نمی خواستم ناراحتت کنم.
به خودم زحمت ندادم بیشتر از این کوتاه بیام.نمی دونم چرا یهو اینجوری جلوش موضع گرفته بودم...اون داشت یه چیزیو ازم پنهون می کرد و من اینو خوب حس می کردم.
سر تکان داد وگفت:درکت می کنم.تو بهم علاقه نداری ویه جورایی انگار مجبور بودی که اینجا باشی.
_این تورو اذیت می کنه؟
با این سوال در واقع حرفی رو که زده بود رد نکردم.
سرشو پایین انداخت.
_من دلم می خواست واقعا علاقه ای در میون بود.
خب از این حرفش من فقط دو تا برداشت داشتم.یا اون زیادی ساده بود که اینقدر راحت به دوست داشتنش اعتراف می کرد.یا اینکه خیلی زرنگ تشریف داشت که می خواست من همچین برداشتی ازحرفاش داشته باشم.
ترجیح دادم احتمال دوم رو در نظر بگیرم.
_فکر نمی کنی یکم برای اینجور اعتراف ها زود باشه.
از جاش بلند شد.
_به نظرم با این دید بدبینانه ی تو،به هیچ جا نمی رسیم.
منم بلند شدم.وحالا که اون برای دیدنم مجبور بود سرشو بالا بگیره می تونستم یه جورایی از موضع قدرت حرف بزنم.
_ببین آیسان،دخترهای زیادی تو زندگی من بودن.هیچکدومشونم تا حالا نتونستن بیشتر از چند هفته یا چند ماه تو رابطه مون دووم بیارن.این اشکال از اونا نبوده.من زیادی خودخواهم.پس خواهشا این موضوع رو به خودت نگیر.تو زیبایی،تحصیلکرده ای ویه خونواده ی خوب وآرمانی داری.با این امتیاز ها هر مردی میتونه مشتاق ازدواج با تو باشه.اما در مورد من خب یه مقدار قضیه فرق می کنه.برای این خواستگاری باور کن هیچ پیش زمینه ای وجود نداشته ومن فقط به خاطر رابطه ی صمیمی دو تا خونواده بود که نخواستم مخالفتی بکنم.پس لطفا سعی نکن با این حرفا تحت تاثیرم قرار بدی.
دستمو با التماس گرفت.
_بهراد خواهش می کنم این حرفو نزن.ما مدت کمی نیست که همدیگه رو می شناسیم.در موردم اینجوری قضاوت نکن.
هیچ تلاشی برای جدا شدن ازش نکردم.
_پس می خوای از این حرفا به چی برسی؟
به زیر پاش خیره شد.
_فهمیدنش زیاد هم سخت نیست...من می خوام اگر ازدواجی هم داشتم با کسی مثل تو باشه.
اعترافش چیزیو تغییر نداد.هنوزم قانع نشده بودم.با ناامیدی سر تکان دادم.
_باشه.اگه قرار شد چیزی جدی بشه.اینو یه پوئن مثبت برای خودم در نظر می گیرم.
از اتاق بیرون اومدم.وبا یه لبخند تصنعی اوضاع رو از اون چیزی که بود عادی تر نشون دادم.
به نظر مسخره می اومد که یه عده آدم واسه سر گرفتن ازدواجی عجله داشتن که یه طرفش من بودم بدون هیچ انگیزه ای وطرف دیگه شم دختری مثل آیسان بود که پافشاریش واسه این ازدواج یکم که نه،زیادی غیر عادی بود.
بعد برگشتن از خونه سیروس خان تصمیم گرفتم شب رو خونه ی بابا اینا بمونم.مخصوصا با دونستن اینکه بهنازم تصمیم داشت یه امشب رو به یاد دوران مجردیش اونجا بمونه وداریوش پیش بچه ها باشه.خب همچین فرصتی دیگه کمتر پیش می اومد.
با کمک من،بابا لباسشو عوض کرد وروتخت دراز کشید.نگاه پرسشگرش رو صورتم سنگینی می کرد.
واسه خلاص شدن از این وضعیت ناراحت کننده پرسیدم.
_چیزی لازم ندارین؟
بی توجه به سوالم گفت:بیشتر از همیشه بی قرار وناامیدی...این منو نگران می کنه وباعث میشه نتونم بدون عذاب وجدان تو صورتت نگاه کنم.
به شوخی اخم کردم.
_من فکر می کردم فقط اون دختر کاشونی می تونه حرفارو از نگاه آدما بخونه...نگو شما هم واردی هاااا.
قبلا در مورد این استعداد گلاره و خیلی چیزهای دیگه با،بابا حرف زده بودم.
لبخند محوی زد ودستشو برای گذاشتن رو شونه ام دراز کرد.
_دلم می خواد اون دخترو از نزدیک ببینم.
خب من هیچ امیدی به این موضوع نداشتم.نگاهمو ازش دزدیدم واز جام بلند شدم.
_شبتون به خیر.
مامان وارد اتاق شد و فرصت هر گونه واکنشی رو از بابا گرفت.مطمئن بودم اون پیش خودش در مورد این موضوع برداشت های درستی می کرد.چون منو خیلی بهتر از خودم می شناخت.
به اتاق قدیمیم برگشتم وبرای پیدا کردن یه دست لباس راحتی ،کمدمو باز کردم.ضربه ای که به در خورد باعث شد دست از گشتن بردارم.
_بله؟
در اتاقم حدود ده سانتی باز شد.
_می تونم بیام تو.
با لبخند ازش استقبال کردم.
_بهناز تویی؟بیا تو.
یه نگاه گذرا به دورتا دور اتاقم انداخت وگفت:می تونم یه چند دقیقه وقتتو بگیرم.
به تختم اشاره کردم.
_بشین.
_بهراد تو از این دختره، آیسان خوشت اومده؟
داشتم کتمو از تنم در می آوردم.با تردید نگاش کردم.
_چطور مگه؟!
_آخه وقتی از اتاقش اومدی بیرون،راضی به نظر می رسیدی.
پیش خودم گفتم(پس لبخندم جواب داد.)
_خب فکر میکنم بشه به همدیگه یه فرصتی بدیم.
ابرویی بالا انداخت ومثل مامان چشماشو ریز کرد.
_یکم باور کردنش سخته.آخه اون اصلا به معیار های تو نمیخوره.
_مگه تو با معیار های من آشنایی داری؟!
_ببین هرطور دوست داری حساب کن.اما من مطمئنم دنبال همچین شخصی تو زندگیت نیستی.
دکمه ی اول بلوزمو باز کردم وکنارش رو تخت نشستم.
_قرار نیست همیشه همه چیزو سخت گرفت.
بهم عمیقا خیره شد.
_این زندگیه توئه.من وبابا ومامان نمی تونیم برات تعیین تکلیف کنیم.اگه اون دختره رو دوست داری،بسم الله.حرفی نیست برات آستین بالا می زنیم.اما من می دونم که همه ی این کوتاه اومدنهای تو فقط واسه بیماری باباست.نه علاقه ت به اون دختر.
نگاهمو ازش گرفتم وبه زیر پام دوختم.یه فرش شش متری بافت تبریز اونجا پهن شده بود.
_میشه بگی چه نیتی از گفتن این حرفا داری؟
حرفی که می خواست بزنه رو زیر زبونش مزه مزه کرد وبا کمی مکث گفت:مامان منو فرستاده بفهمم نظرت در مورد آیسان چیه...مثل اینکه همه چیز از نظر مهتاج خانوم اینا حله.فقط باید تو موافقت کنی.
هرکاری کردم نشد اون پوزخند عصبی رو از رولبم جمع کنم.بی خود نبود آیسان زیادی نرمش به خرج می داد.
_واقعا دست همگی تون درد نکنه.اونوقت من باید اینو الآن بشنوم؟...شما که خودتون بریدین ودوختین.یه دفعه تنم کنین وخلاص...این تشریفات مسخره پس واسه چی بود؟
صدامو کمی بالا برده بودم.بهناز با ترس والتماس دستمو گرفت.
_تورو خدا آروم باش بهراد.بابا میشنوه،حالش بد میشه هاااا.
حسابی جوش آورده بودم.وحتی تذکرهای بهنازم نمی تونست آرومم کنه.
_چرا فکر می کنین فقط خودتونین که خیر وصلاح آدمو می خواین؟
این طعنه رو به مامان زدم.
_وای بهراد تورو خدا...
_تورو خدا چی؟هااان؟...هی هرچی سکوت میکنم شماها بدترش می کنین.پیش خودتون گفتین دختره وخونواده ش راضی،ما هم که راضی...این بهرادم بلاخره با دوتا قربون صدقه ونشد تو سری، راضی می شه نه؟
_آخه تا تو نخوای کی جرات داره حرف بزنه.
با ناراحتی سر تکان دادم.
_مگه خواستن منم مهمه؟...تو چقدر ساده ای بهناز.
صدای جیغ مامان باعث شد هردومون با وحشت از اتاق بیرون بیایم.نگاهم به در باز اتاق خوابشون وچهره ی خاکستری بابا مات شد.بهناز محکم کوبید تو صورتشو به طرف اتاق دوید.
اما من با پاهایی که از ترس فلج شده بود،اونجا وایسادم وبه چشمای بسته ش خیره موندم.
به محض رسیدن به بیمارستان،سریع تو بخش مراقبت های ویژه بستری شدو کادر پزشکی ،علائم حیاتیشو چک کردن ودر نهایت با دکترش تماس گرفتن.
ترس از دست دادنش داشت از درون داغونم می کرد.نا امید وافسرده بودم.و نمی تونستم خودمو ببخشم.من با خودخواهیم اون عذاب داده بودم.
بابا داشت با همه وجودش واسه چند روز بیشتر زنده موندن ودیدن سرو سامون گرفتنم،با سرطان مبارزه می کردو من داشتم با حماقتم این فرصت رو از هر دوتامون می گرفتم.
سه روز بستری شدنش تو بیمارستان تنبیه بزرگی واسه م بود وشونه هام زیر بارش خم شد.طعنه های مامان تمومی نداشت و نگاه شماتت بار بهناز شرمنده م می کرد.
با اجازه ی پرستارش وارد بخش شدم.ومستقیم به طرف تختش رفتم.با دیدن بدن ضعیف و مچاله شدش رو اون تخت دوباره حالم بد شد.ونگاهمو ازش دزدیدم.
_سلام بابا.
نفس نفس می زد وکلمات بریده بریده از دهانش خارج می شد.
_چی به...روز خودت...آوردی...پسر؟
خم شدم ودستشو بوسیدم.
_نگران نباشین ،من حالم خوبه...شما چطورین؟
نگاهش رو صورت اصلاح نشده و موهای بهم ریخته م می چرخید.
_...خوبم.
بغض توگلوم،صدامونخراشیده وزمخت می کرد.
_همه مون رو حسابی ترسوندین استاد.
یه اخم گذرا بین دو ابروش خط انداخت.
_رفتنی...باید بره...دیروزود ...داره اما...
نفس کم آورد وبقیه ی حرفشو خورد.
تحمل شنیدن این حرفا واسه من که این روزا همه چیزو فقط توخودم ریخته بودم،سخت وناممکن بود.
سعی کردم با شوخی از این بحث ناراحت کننده بگذرم.
_شیرینی دامادی یه دونه پسرتونو نمی خواین بخورین؟
لبخند غمگینی زد وگفت:نمیخوام تورو...مجبور...به کاری بکنم.
به شوخی اخم کردم.
_حالا یه بار خواستین واسه ما آستین بالا بزنین هاااا.به همین زودی پشیمون شدین؟
حرفی نزد وبا لذت نگام کرد.نمی تونستم ونمی خواستم این دلخوشی رو ازش بگیرم.همه ی عالم وآدمم که جمع می شدن تا منو بابت این تصمیم سرزنش کنن،باز عین خیالم نبود.بابا برام بیشتر از همه چیز تو این دنیا ارزش واهمیت داشت.
از بخش بیرون اومدم وبه مامان که داشت طلبکارانه نگام می کرد گفتم:با خونواده ی سیروس خان تماس بگیر و واسه دو شب دیگه قرار بذار که همه چیو تموم کنیم.
همون روز،قضیه ی ازدواجمو با کوروش در میون گذاشتم.
داشتیم با هم از پله های موسسه بالا می رفتیم که اون با ناباوری سرجاش وایسادوبهم زل زد.
_میخوای چی کار کنی؟!
_چند بار بگم،اگه خدا بخواد قراره تو همین هفته ازدواج کنم.
با لحن تحقیر آمیزی گفت:با اون دختردوست آذر خانوم؟!!
_یادم نمی یاد به جز اون از کس دیگه ای هم خواستگاری کرده باشم.
سه پله فاصله ی بینمون رو بالا اومدوبهم رسید.
_پس اون دختر کاشونی چی میشه؟
نگاهمو ازش گرفتم وبه بالای پله ها دوختم.
_مگه گفته بودم بینمون چیزی وجود داره؟
با تاسف سر تکان داد.
_پس می خوای خودتو با این حرفا گول بزنی.
_اگه هیچ عجله ای هم تو این قضیه نبود،من باز اونو انتخاب نمی کردم.
موقع گفتن این جمله بیشتر از همیشه مردد بودم.و اون راحت می تونست اینو از نگام بخونه.
_داری با خودت بد تا می کنی رفیق.
دستمو رو شونه ش گذاشتم.
_بی خیال کوروش.
_من هنوزم مطمئنم تو اون دخترو دوست داری... چرا نمیخوای باهاش ازدواج کنی؟
_دوست داشتنی در کارنیست،باور کن.قبول دارم گاهی ذهنمو درگیر خودش میکنه اما اون کسی نیست که من واسه یه عمر زندگی دنبالش باشم.
_داری ازش فرار میکنی...چرا؟!
خیلی جدی نگاش کردم.
_من واون به درد هم نمیخوریم.اینو بفهم.
_واقعا زده به سرت،مطمئنم یه روز به خاطر این حماقتت پشیمون میشی.
با عجله ازش خداحافظی کردم وبه طرف اتاق استاد علی اکبری رفتم.نمی خواستم با بیشتر حرف زدن باهاش ،خودمم به این نتیجه برسم که دارم اشتباه می کنم.
یه چیزی تو اون دختر وجود داشت که منو واسه نزدیک شدن بهش مردد می کرد.
می دونستم بلاخره کار خودشو میکنه.منظورم کوروشه...
بعد از صحبت های دو روز پیشمون تو موسسه،تقریبا می شد حدس زد که قانع نشده و احتمالا دنبال اینه که منو قانع کنه.حالا به هر وسیله ای.
داشتم خودمو برای مراسم امشب آماده می کردم.که بهناز در زد و وارد اتاقم شد.
_بذار من برات درستش کنم.
داشت به کراواتم اشاره می کرد.
_حسابی خوش تیپ کردی.
ابرویی بالاانداختم وبا شیطنت گفتم:خوش تیپ بودم.
رو پنجه ی پا وایساد و گره کراواتمو محکم کرد.
_خود شیفته.
برام پشت چشم نازک کرد.با بی خیالی شونه بالا انداختم.
_داریوش وبچه ها کجان؟
_تا یه ده دقیقه ی دیگه می رسن...ببینم دیر که نشده؟!
_نه هنوز فرصت داریم.
یقه ی بلوزمو مرتب کرد وخودشو کنار کشید.
_کوروش باهام تماس گرفته بود.
یه برق عجیبی تو نگاش می دیدم.با حرص نفسمو فوت کردم.
_می دونم.
_یه چیزایی در مورد اون فرش ابریشم ودختر کاشونی وعشق می گفت.
داشت با خنده نگام میکرد.خم شدم وگونه شو بوسیدم.
_بی خیال بهی....تو که اونو خوب می شناسی چرت وپرت زیاد می گه.
با تردید گفت:مطمئنی؟!...بابا که یه نظر دیگه داره.
_نگو که به بابا هم زنگ زده!!
سر تکان داد.با عصبانیت گوشیمو برداشتم تا بهش زنگ بزنم.
_می کشمت کوروش.
بهناز دست دراز کرد وگوشیو ازم گرفت.
_بده من اینو...به اون بیچاره چیکار داری.خب خواسته یه لطفی در حقت بکنه.
نا خود آگاه اخم کردم وگفتم:غلط کرده...بگو پس بی دلیل نبود بابا ازم می خواست قبل رفتن با هم حرف بزنیم.
دستامو روکمرم گذاشتم ودو بارمسیر کوتاه بین تختم تا در اتاق رو طی کردم.
بهناز واسه آروم کردنم گفت:حالا بی خودی خونتو کثیف نکن.به نظرمن که اون کار عاقلانه ای کرده....اگه تو اون دختر کاشونی رو دوست داری نباید به خاطر خواسته ی مامان یا هرکس دیگه ای تن به این ازدواج مسخره بدی.
با تمسخر نگاش کردم.
_فکر میکنی این به عقل خودم نرسیده؟
_پس چرا...
حرفشو قطع کردم وبا تندی گفتم:من نمیخوام با اون دختر کاشونی ازدواج کنم.چون...چون...
دندونامو رو هم فشردم.ودستامو بی اختیار مشت کردم.نمی تونستم حتی یه دونه دلیل درست وحسابی پیدا کنم.
بهناز با ناباوری زمزمه کرد.
_آخه چرا؟!!...تو اونو دوست داری.
_دوستش ندارم.فقط گاهی بهش فکر میکنم.
_خب که چی؟
_ما به درد هم نمی خوریم.
دستاشو تو هم قلاب کرد وبه در اتاق تکیه داد.
_یه دلیل منطقی بیار بهراد.
_اون یه دختر معمولیه.تحصیلاتش خلاصه شده تو یه فوق دیپلم معادل و نوع نگاش با من زمین تا آسمون فرق میکنه.
موقع گفتن این چیزا حالت تهوع بهم دست داده بود.واقعا که شخصیت مزخرفی داشتم.
با تاسف سر تکان داد.
_یعنی واقعا آیسان ارزششو داشت که به خاطرش از اون بگذری؟
نداشت...مطمئنم که نداشت.اما من ترجیح دادم واسه فرار از قرار گرفتن تو سرنوشت گلاره به اون فکر کنم.
اگه نمی تونستم دلیلمو به زبون بیارم به خودم که می شد اعتراف کنم.گلاره رو نمی خواستم چون از وقتی فهمیده بودم با چه دیدی به زندگی نگاه میکنه برام غریبه و دور به نظر می رسید.اونو از خودم خیلی بزرگتر می دیدم ودونستن این موضوع جنبه ی خودخواه شخصیتمو آزار می داد.
_آیسان خوشگله،تحصیلکرده ست و خونواده ش هم خوبن...به نظرت خیلی غیر عادیه که بخوام اونو انتخاب کنم؟
_فکر میکردم اونقدری بزرگ شدی که دیگه عقلت به چشمت نباشه.اما اشتباه می کردم.
برگشت ودستشو واسه باز کردن در رو دستگیره گذاشت.
کلافه دستی به موهام کشیدم وگفتم:تو و همجنسات همه چیزو خیلی پیچیده تر از ما مردها می بینین...پوزخندی زد وزیر لب زمزمه کرد.
_مردها!!!...کوروش که یه جور دیگه فکرمیکنه.
_اون خاله زنک رو ولش کن...بهناز باور کن من اون دخترو نمی خوام.واقعا درک این موضوع این قدر مشکله؟!
_باشه من دیگه چیزی نمیگم فقط میخوام ببینم می تونی با این حرفا بابا رو هم راضی کنی.
نفس عمیقی کشیدم وبا اطمینانی که همیشه تو خودم سراغ داشتم به طرف اتاق کار بابا رفتم و ضربه ای به در زدم و وارد شدم.پشت میز مطالعه ش نشسته بود وداشت به یه آلبوم قدیمی نگاه می کرد.صدای بنان وآهنگ کاروانش که از گرامافون قدیمی بابا به گوش می رسید،نا خود آگاه آدمو متاثر می کرد.
همه شب نالم چون نی.
که غمی دارم _که غمی دارم.
دل وجان بردی اما
نشدی یارم _نشدی یارم.
با ما بودی _بی ما رفتی.
چو بوی گل به کجا رفتی.
تنها ماندم _تنها رفتی.
_دارین چیکار میکنین؟
سوالم یه خورده بی معنی به نظر می رسید.بهم اشاره کرد جلوبرم.
_بیا اینو ببین.
آلبوم رو به طرفم گرفت.یه عکس از خودش ومامان وبهناز بود.
_من از این عکس یه خاطره ی خوب دارم.
سرمو بلند کردم وبه چشمهاش که از هیجان می درخشید زل زدم.
_درست چند دقیقه قبل از گرفتن این عکس از زبون مادرت شنیدم که دارم دوباره پدر میشم.
نگاهم باز به طرف عکس چرخید و روی چشم های بابا ثابت موند.همون هیجان وبرق نگاهی که بعد بیست وهشت سال هیچ تغییری نکرده بود.
_اون روز بود که فهمیدم من آدم خوشبختی هستم وزندگیمو بیش از حد تصورم دوست دارم.تا حالا در این مورد چیزی به کسی نگفتم.اما میخوام اینو به تو بگم...بیا کنارم بشین.
رو صندلی ای که جلو پام بود نشستم و اون آلبومو به صفحه ی اولش برگردوند.نگام به عکس مامان وبابا تو روز عروسیشون دوخته شد.
_موقع ازدواج من ومادرت تنها چیزی که مارو به نوعی به هم مربوط ومشترک می کرد،پدربزرگت استاد توتونچی بود.در واقع من به عشق استادم با دخترش ازدواج کردم.البته نمیتونم از این بگذرم که آذر هم دختر خوب وشایسته ای بود...اما دنیای ما باهم زمین تا آسمون فرق داشت.اون تو زندگی دنبال چیزایی بود که من سالها قبل برای فرار از اونها به سمت وسوی هنر کشیده شده بودم.هیچ نقطه ی توافقی این وسط وجود نداشت.هرکدوم از ما راه خودمون رو می رفتیم وبه اون یکی فقط به چشم یه نیاز که باید باشه نگاه می کردیم...من آذرو دوست داشتم اما هنر واستادمو بیشتر می خواستم.اونم به خاطر استاد منو انتخاب کرد.اما به دنیای خودش و رابطه با دوستاش علاقه ی بیشتری نشون می داد...استاد که فوت کرد من به یه پوچی بزرگ رسیدم.شاید اگه بهناز نبود این زندگی هرگز دوومی پیدا نمی کرد.اما گذر زمان کم کم همه ی ورق هارو برگردوند.حالا که پدر بزرگت بین ما نبود من آذرو بهتر می دیدم.وعجیب اینجا بود که با همه ی تفاوت هایی که داشتیم من واون انگار برای این به دنیا اومده بودیم که کنار هم باشیم.این چیزی بود که با عث شد اونروز بفهمم نسبت به زندگیم نا شکر بودم.وبا وجود یه همسر خوب وبچه هایی که امید زندگیمن آدم خوشبختیم.
مطمئن بودم بابا از گفتن این حرفا منظور داره.تو دلم دو سه تا فحش درست ودرمون به کوروش دادم.که این وسط آتش بیار معرکه شده بود.
گر ز دل بر آرم آهی.
آتش از دلم خیزد.
چون ستاره از مژگانم.
اشک آتشین ریزد.
چو کاروان رود _ فغانم از زمین_ به آسمان رود.
دور از یارم_خون می بارم.
_بهراد حواست به من هست؟!
سرمو بلند کردم.
_داشتم گوش می دادم.
بابا به شوخی گفت:به کی؟...من یا بنان؟
لبخند غمگینی زدم وبی مقدمه پرسیدم.
_کوروش با هاتون تماس گرفته بود؟
_اون دوست خوبیه مگه نه؟
در واقع با این کار آخرش زیاد مطمئن نبودم.پس هیچ عکس العملی نشون ندادم.
آلبومو بست و خیلی جدی بهم خیره شد.
_چرا نگفتی اون دخترو دوست داری بهراد؟
_چون ندارم.
_من که اینطور فکر نمیکنم.تا همین چند روز قبل از اون دختر برام زیاد میگفتی.خودمم اونموقع یه حدس هایی می زدم...خب اگه علاقه ای این وسط هست چرا پنهونش میکنی؟کسی که مجبورت نکرده حتما با آیسان ازدواج کنی.
_اما انتخاب من اون بوده.
دستاشو بهم قلاب کرد وبه صندلیش تکیه داد.
_داری با خودت لج میکنی بهراد.تو به آیسان علاقه ای نداری...نمی تونم واقعا درک کنم چرا همچین تصمیمی گرفتی.
عمیق نگاهش کردم.می خواستم حرفم روش تاثیر بذاره.
_شاید آذر زندگی من هم،آیسان باشه.
زیر لب با تردید زمزمه کرد.
_شاید!!!
صدای زنگ در باعث شد نگاهی به ساعت مچیم بندازم.و از جام بلند شم.
_داریوش اینا هم رسیدن...دیگه باید کم کم راه بیفتیم.
برای فرار از نگاه سرزنشگرش ،قدم هامو واسه بیرون رفتن تندتر برداشتم.که صدای غمگینش منو دم در متوقف کرد.
_این خیلی دردناکه وقتی می بینم.وقایع داره دوباره تکرار میشه واین بار تویی که به جام وایسادی بهراد...من واسطه ی قرار گرفتن گلاره تو زندگی تو بودم.می ترسم از روزی که نباشم وتو اونم نداشته باشی.
ته دلم با این حرفش خالی شد.اما عکس العملی نشون ندادم.انگار تو سرنوشتم این بود که همیشه از هر حقیقت تلخی فرار کنم.
چو روشنی از دیده ی ما رفتی.
با قافله ی باد صبا رفتی
تنها ماندم_تنها رفتی.
دلم می خواد این قسمت از زندگیم بیفته رو دور تند و اونقدر تو دایره ی محدودش بچرخم وبچرخم که حس کنم دیگه هیچ نقطه ای آخر راه نیست...سرگیجه ی خوبیه مگه نه؟...حداقلش اینه که بی خیال می شی...بی تفاوت می شی...ومیذاری زمان به جای تو تصمیم بگیره.
اونشب با انداختن انگشتر نشون به دست آیسان در ظاهر یه رابطه ی مشترک شروع و در باطن همه چی از نظر من تموم شد.
گذاشتم خودشون تصمیم بگیرن میخوان چیکار کنن.قرار عقدمون عصر چهارشنبه بود ومن باید همون شب راهی کاشان می شدم.تا صبح پنج شنبه فرش رو تحویل بگیرم.بابا اصلا حالش خوب نبود.
این چند روز به یه چشم بر هم زدن،گذشت.مراسم عقد تو خونه ی سیروس خان برگزار می شد.وقرار هم نبود جشن وپایکوبی اونچنانی داشته باشیم.نمیدونم چرا اینقدر بی خیال بودم.انگار همه ی این سگ دو زدن ها واسه ازدواج یکی دیگه بود.
برای بردن آیسان به آرایشگاه مجبور شدم صبح چهارشنبه تا خونه شون برم.ردیف میز وصندلی های تاشده ی گوشه ی حیاط وکارگرهایی که تو رفت وآمد بودن نشون می داد قراره امروز اونجا یه مراسم برگذار شه.مراسمی که دلیلش برای من فقط دیدن رضایت وخوشحالی بابا بود.
اون تنها کسی بود که حاضر بودم براش همه جوره از زندگیم مایه بذارم.
کوروش بیچاره این روزا به خاطر من بدجوری تو زحمت افتاده بود.مدام اینور و اونور دنبال ردیف کردن کارها بود.البته اینم بگم که هرقدمی برام بر می داشت یه دوتا نیش وکنایه هم واسه خالی نبودن عریضه نثارم می کرد.
زنگ درو که زدم،آیسان با یه ساک بزرگ وچهره ای خندون جلوی در ظاهر شد.بالا وپایین پریدن ها وبچه بازیهاش گاهی خنده آور بود.
_سلام آقاهه...صبحت به خیر.
_سلام... بدو که دیرت نشه.
لب ولوچه ش آویزون شد.
_پس صبح به خیرم چی شد؟...خوردیش؟
مثل دختر بچه ها صداشو نازک کرده بود.خنده مو به سختی کنترل کردم ودر حالیکه سوار ماشین می شدم گفتم:خب بابا صبح شمام به خیر.
به حالت قهر نگاشو ازم گرفت.
_همینجوری خشک وخالی؟!
ابرویی بالا انداختم وطلبکارانه نگاش کردم.
_مثلا قراره دیگه چه جوری باشه؟
شروع کرد با خودش غرزدن.
_اَه باز این آقاهه اخمو وبد اخلاق شد...
دستمو زیر چونه ش گذاشتم وصورتشو به طرف خودم چرخوندم.و دقیق نگاش کردم.
_آخ اگه بدونی با این قیافه ی آویزون چقدر زشت می شی.
کمی خودشو عقب کشید وبا بهت گفت:واقعا؟!!
بلند خندیدم و اون که فهمید دارم باهاش شوخی می کنم مشت آرومی به بازوم کوبید.
_بدجنس.
راه افتادم وبا خنده گفتم:بلاخره نگفتی منظورت از صبح به خیری که خشک وخالی نباشه چیه؟
با دلخوری گفت:یعنی تونمی دونی؟
شیطنتم گل کرده بود ومی خواستم کمی اذیتش کنم.
_خب چرا می دونم.ولی فکر می کردم معمولا دخترا تو این جور مسائل کمی محفوظ به حیا باشن.اونم وقتی که فقط یه پنج،شش ساعتی تا مراسم عقدشون مونده.
با ناراحتی لب ورچید.
_دستت درد نکنه.حالا دیگه من بی حیا شدم؟!
خودمو به اون راه زدم.
_من همچین چیزی گفتم؟
چشاشو باریک کرد وبا تردید بهم خیره شد.
_پس منظورت از اون حرف چی بود؟
با بی خیالی شونه بالا انداختم.
_به نظرم اومد باید یکم بیشتر خجالتی باشی.لااقل تومراسم خواستگاری که اینطوری بودی.
زرنگتر از این حرفا بود که طعنه مو نگیره.
با یه پوزخند عصبی گفت:وقتی همه چی بینمون جدی شده دیگه نیاز نمی بینم ابراز علاقه مو با حجب وحیا پنهون کنم.
چیزی نگفتم وگذاشتم سکوتم بهش بفهمونه بعضی حرفاش تا چه حد نا امیدم میکنه.
جلوی آرایشگاه پیاده ش کردم ودنبال کارهای باقی مونده رفتم.می خواستم ذهنمو درگیر یه سری چیزهای حاشیه ای و بی اهمیت کنم ونذارم فکر وخیال از پا درم بیاره.
چند ساعت بعد وقتی کنار همدیگه نشسته بودیم وسفره ی عقد هم جلومون پهن بود ،دیگه راهی برای برگشتن وجود نداشت.باید به خاطر خودخواهیم این تاوان رو پس می دادم.
_عروس خانوم بنده وکیلم؟
نگاهم به چهره ی زیبای آیسان،تو آینه ی بزرگ روبرومون خیره بود.اما زیر اون چادر سفید صورت معصوم گلاره به من لبخند می زد.
_با اجازه ی پدر ومادرم بله.
واین بله اون تصویر قشنگ رو ازم گرفت و صدای دست زدن جمع منو به دنیای واقعیات کشوند.
دوست ندارم دیگه از سیل تبریک ها و صورتک های خندون وحرفای تکراری(مبارک باشه)و(به پای هم پیر شین)و(انشالله خوشبخت بشین )چیزی بگم.
دلم نمی خواد به این فکر کنم که می شد جور دیگه ای این داستان رو نوشت.حالا که تصمیم گرفته بودم چشم هامو رو واقعیت وجودیم ببندم باید تا تهش می رفتم.
از همون لحظه که همه چی تموم شده بود و من وآیسان ظاهرا ازدواج کرده بودیم اون سوال مسخره مدام تو ذهنم تکرار می شد.(بهراد سهم تو از زندگی اینه؟؟)ومن بدون کوچکترین ارفاقی به خودم می گفتم(آره حق من از زندگی همینه).این بهترین انتخابی بوده که میتونستم داشته باشم.چون اگه یه نگاه به چهره های شاد دور وبرم می انداختم می دیدم که همه دارن کار منو تایید میکنن.اما...
بابا ،با یه لبخند غمگین به من مثل قربانی نگاه میکرد.وکوروش با تمسخر،انگار به یه آدم احمق زل زده بود وبهناز با تاسف ،چون انتظار نداشت اینقدر ظاهر بینانه تصمیم بگیرم.
نگاهمو ازشون گرفتم وسعی کردم تمام توجهمو به آیسان که حالا با یه آرامش عجیب کنارم نشسته بود،بدم.نمی دونم چرا دیدن اون برق شادی وهیجان تو چشماش نگرانم می کرد.مثل آدم های فاتح وپیروز به جمع خیره بود.
سنگینی نگاهم باعث چرخیدن صورتش به طرفم شد.ولبخند ظریفی لب های قشنگش رو از هم باز کرد.بی اختیار دستشو گرفتم.می خواستم دیگه باورم بشه اون حالا جز مهمی از زندگیم شده.
_خوشحالی؟
سوالش باعث شد جا بخورم.سرمو کمی جلو بردم تا صدام تو اون شلوغی به گوشش برسه.
_باید نباشم؟
کمی به طرفم متمایل شد وبا اینکار نفس های گرم ولطیفش به صورتم خورد.بی اختیار خودمو عقب کشیدم.البته نه تا اون حد که توی ذوقش بزنم.
_منم خوشحالم بهراد.
دستشو کمی فشردم ودقیق نگاش کردم.مطمئن بودم که خوشحاله.اما این خوشحالی چیزی نبود که بتونم بی تفاوت از کنارش بگذرم،وقتی هنوز شناخت چندانی ازش نداشتم.
مراسممون خیلی ساده تموم شد.که البته بیشتر به خاط مراعات حال بابا بود.مهمون ها که رفتند،کم کم من هم برای رفتن به کاشان آماده شدم.
دم در داشتم با بهناز اینا خداحافظی می کردم وسفارش مراقبت از بابا رو بهشون می دادم که مهتاج خانوم صدام کرد.
_بهراد جان پسرم آیسان کارت داره.
درست نبود همین اولین شب ازدواجمون ،برای خونواده ی همسرم رو ترش کنم.اما اون وسط حرفم پریده بود وباعث شده بود رشته ی کلاممو از دست بدم.و این منو عصبانی میکرد.
بهناز دستشو رو شونه م گذاشت وگفت:ناراحت نباش من حواسم هست.تو هم برو زودتر خداحافظی کن که دیرت نشه.
فقط سری تکان دادم وبا ناراحتی داخل خونه برگشتم.
_مامان آیسان کجاست؟
متنفر بودم از اینکه کسی رو که یک عمر خاله صداش کرده بودم به اجبار حالا مامان صداش کنم.
مهتاج خانوم به در اتاقش اشاره کرد.یه نفس عمیق کشیدم و باضربه ای که به در زدم،وارد اتاق شدم.
آیسان رو تخت نشسته بود وبا نارحتی به فرش زیر پاش نگاه میکرد.حرفاشو نگفته از بر بودم.و می دونستم الآن می خواد چه عکس العملی نشون بده.تجربه ی مزخرفم به من میگفت اون واسه نرفتنم امشب کلی برنامه چیده.
سرشو بلند کرد وچشمای به اشک نشسته شو بهم دوخت.
_حتما باید بری؟
دستام بی اختیار مشت شد.و هرکاری کردم نشد با تمسخر نگاش نکنم.حتی جمله بندیشم کمی تغییر نداده بود.
اما واقعا نمی تونستم با هاش تند برخورد کنم.بیشتر از اون ،از دست خودم عصبانی بودم.تو دلم به خاطر کنار نیومدنم با این شرایط ،به خودم فحش می دادم.
(لعنتی...اون همسر من بود.)با به یاد آوردن این موضوع دو قدم فاصله ی بینمون رو طی کردم وکنار پاش زانو زدم.
یه هاله ی صورتی دور چشماشو قاب گرفته بودو به رنگ عسلی اون چشم ها می اومد.
_رفتنمو برام سخت نکن آیسان.
تو دلم دعا میکردم حرفم دروغ نباشه.
با التماس مچ دستمو گرفت.
_ما تازه با هم ازدواج کردیم این انصاف نیست.
_به خاطر بابا باید برم.
نا امید نگاهشو ازم گرفت ودستاش شل شد.اون خوب می دونست که بابا چه جایگاهی تو زندگی من داره.
خم شدم وصورتشو به آرومی بوسیدم.قطره ی اشکی رو گونه ش سر خورد.با انگشت شستم سریع پاکش کردم.دلم نمی خواست از اولین روز زندگیمون خاطره ی بدی داشته باشه.
لبخند غمگینی زد وبه چشمام خیره شد.نزدیک تر از همیشه به هم بودیم ونفس های گرمش به صورتم میخورد وداشت اراده مو ازم می گرفت.خیلی تلاش کردم جلوی خودمو بگیرم اما این آیسان بود که با گذاشتن لبش رو لبم آخرین سد دفاعیمو شکست.و باعث شد با هیجان بیشتری بوسه هاشو جواب بدم.
خب نمی تونستم منکر این بشم که اون فوق العاده جذابه و نا خودآگاه آدمو به طرف خودش می کشه.اما من از این بوسه اصلا راضی نبودم.چون با همه ی اشتیاقی که تو هردومون وجود داشت.این بوسه،به هیچ عنوان طعم عشق نمی داد.
برخلاف انتظار آیسان من حتی یک لحظه هم برای رفتن تردید نکردم.و پام سست نشد.
سه یا چهار صبح بود که رسیدم.کلید رو داخل قفل چرخوندم و وارد حیاط شدم.اولین چیزی که نظرمو جلب کرد،لامپ روشن داخل هال بود.سریع از پله ها بالا رفتم.وبدون اینکه فرصتی برای نگاه کردن از شیشه های رنگی در به خودم بدم،دستگیره رو پایین کشیدم.
نگاه استاد با باز شدن در به عقب برگشت و من با بهت به دستهای لرزان اون که روی پود ها مونده بود خیره شدم.
لبام تکان خفیفی خورد تا چیزی بگم اما استاد سریع واکنش نشون داد.
_هیس...بیا تو پسرم.
به طرفش رفتم.
_استاد دارین چیکار میکنین؟!!
به سختی گرهی انداخت وبا لبخند محوی گفت:گلاره داشت تا یه ساعت قبل می بافت.اما چون خسته بود پشت دار خوابش برد.ومنم مجبورش کردم کمی استراحت کنه.الآن تقریبا دو روز ودو شبه که اون یکسره داره می بافه.نمی خواست جلوتون بدقول بشه.
با شرمندگی نگاش کردم.
_منو واقعا به خاطر این خواسته ی خودخواهانه م ببخشین.
بی توجه به عذرخواهیم گفت:حال استاد چطوره؟
_خیلی بده...اصلا تعریفی نداره.
با ناراحتی سرشو پایین انداخت.وتازه اونموقع بود که من به خودم اومدم ودیدم هنوزم استاد داره با دستهای ناتوانش فرش رو می بافه.
_شما چرا پشت دار نشستین؟
_گلاره خیلی نگران بود،خواستم کمی خیالشو راحت کنم.
_آخه اینجوری؟!...می خواین با اینکار بیشتر نگرانش کنین؟
سر تکان داد ومطمئن گفت:من حالم خوبه.
با اینکه خستگی راه وبی خوابی بهم فشار آورده بود،اما کنار استاد نشستم و اون در حالیکه گهگداری گره ای روی گره می انداخت از خاطرات خوبی که با پدرم داشت حرف می زد.
با شنیدن اذان صبح دست از کار کشید وبه سختی از جاش بلند شد.
_استاد بذارین کمکتون کنم.
_بابا؟!!
صدای ناراحت ومتعجب گلاره نگاه هردومونو به عقب برگردوند.
_منو فرستادین بخوابم که خودتون دست به کار بشین؟
_فقط خواستم کیفیت کارت رو بررسی کنم.
سرشو کمی خم کرد وبه فرش طلبکارانه نگاهی انداخت.
_مطمئنین؟
استاد خندید وگفت:ناراحت نباش کارتو خراب نکردم.
با دلخوری لب ورچید.
_من ناراحتیم به خاطر چیز دیگه ایه.شما نباید از دستاتون اینهمه کار بکشین.
استاد به من اشاره کرد.
_آبرومو میخوای جلوی آقا بهراد ببری؟
با این حرف استاد سریع واکنش نشون داد.
_ای وای ببخشین اصلا حواسم نبود شما اومدین.
نگاهمو از لبخند مهربونش گرفتم وبه زمین دوختم.
_سلام.
اونم زیر لب جوابمو داد ورو به استاد گفت:بابا نمازتون قضا نشه؟
استاد برای وضو گرفتن رفت ومن با سردرگمی به مسیر رفتنش خیره شدم.
_خیلی وقته رسیدین؟
سوالش باعث شد به طرفش برگردم.نگاهش روی حلقه م ثابت مونده بود.
_یه دو ساعتی میشه.
به سختی سربلند کرد.وپرسشگرانه به چشمام خیره شد.دادن توضیح به اون حتی از بله گفتنم سر سفره ی عقد هم سخت تر بود.
_ازدواج کردم...یه ده،یازده ساعتی میشه.
_تبریک میگم.
با ناباوری نگاهش کردم.چه آرامش عجیبی تو لحن صداش بود...انتظار داشتم خیلی سرد ونا مهربون با هام برخورد کنه اما اون هنوزم لبخندشو رولباش حفظ کرده بود.
مطمئن نبودم اگه اون لحظه جامون با هم عوض می شد وگلاره از ازدواجش حرف می زد من اینقدر صبورانه وبا متانت برخورد می کردم.
خدا اونو با همه ی ظرافت وکوچکیش چه بزرگ آفریده بود.
آفتاب تازه از پشت شیشه های رنگی در هال به داخل خونه سرک کشیده بود که صفورا خانوم و امیر هم از راه رسیدند.از نگاه همشون خستگی وبی خوابی می بارید.این منو واقعا خجالت زده می کرد.والبته در کنار این شرمندگی،تحمل شنیدن تبریک هاشون به خاطر ازدواجم واقعا سخت وزجر آور به نظر می رسید.
کار تقریبا رو به پایان بود وآخرین قاب حاشیه ی فرش داشت بافته می شد.
آقای شریفی هم حوالی عصر بودکه به ماملحق شد ومدام از گلاره به خاطر دقت وسلیقه ای که تو کارش به خرج داده بود تعریف کرد.وحتی از ش قول گرفت که حتما چند تا کار هم برای اون ببافه.
که البته من اصلا از پیشنهادش خوشم نیومد.تصوراینکه گلاره تو اون کارگاه های پر رفت وآمد کار کنه،برام جالب نبود.به خاطر همین پیشنهاد دادم تا تموم شدن موعد اجاره ی خونه،گلاره از اونجا به عنوان محیط کارش استفاده کنه.وسفارش بگیره.
حرفی که زدم،معجزه کرد وباعث شادی بیش از اندازه ی استاد وخونواده ش شد.هرچند رو لبای گلاره جز یه لبخند محو چیز دیگه ای ندیدم.اما مطمئن بودم اونم از این پیشنهاد راضیه.
صفورا خانوم زیر لب بسم الله گفت وبا قیچی بزرگی شروع به بریدن تارهای فرش کرد.استاد با علاقه به نتیجه ی کارخیره بود.واز دیدن این همه ذوق وهنر که با دستهای جسوروتوانمند دخترش بافته شده بود، احساس رضایت می کرد.
فرش که پایین آورده شد.گلاره چهار زانو روی زمین نشست وبه پرزهای مرتبش دست کشید.
دیدن اینهمه علاقه واحساس به اون فرش آدمو نا خودآگاه وادار می کرد با احترام به اون اثر هنری که زیر دستهای بافنده ش قرار داشت نگاه کنه.
به حدی کارش بی نقص وکامل بود که حتی پرداخت مختصری که بعد پایین آوردن فرش روش انجام شد به نظر کار اضافی ای می اومد.
گلاره که بلند شد،من وامیر دو سر فرش رو گرفتیم ودر مقابل چشم های بارانیش اونو تا زدیم.اولین بار وشاید هم برای من آخرین باری بود که اشک های گلاره رو می دیدم.
اشکی که با لبخند همراه بود.وهزاران حرف نگفته اما خوانا میشد درونش دید.اشکی که از روی شوق وعلاقه بود.اشکی که به قول خودش باعث بصیرت و روشنی دل وبهترینه اشک ها بود.
چقدر میتونستم چشمامو روحقیقت ببندم؟تا کی می شد خودمو با این موضوع فریب بدم که من بهترین تصمیم رو تو زندگیم گرفتم؟و از همه ی اینها مهم تر اصلا چرا همچین تصمیمی گرفتم؟...
این هم از خودخواهیم بود که نمی خواستم برای این سوال ها جوابی پیدا کنم.و درعوض برای فرار از این حقیقت تلخ، به بهانه ی رفتن فکرکردم وخودمو با این تصور که حال بابا اصلا مساعد وقت تلف کردن نیست گول زدم.
نگاهم به نگاه خیس گلاره گره خورد وخداحافظی رو برام سخت تر از همیشه کرد.حسی به من می گفت هرگز نمی تونم اون دخترو فراموش کنم.اصلا مگه می شد اون چشم های درخشان ولبخند بی نظیر ودستهایی که برای آفریدن،آفریده شده بود فراموش کنم؟
نباید این حس رو بهش می داشتم...اینکه نتونم به آسونی اونو از فکر و احساساتم کنار بذارم...اینکه اون می تونست باشه ومن نخواستم که باشه...و از همه ی اینها مهم تر اینکه اون با حضورش می تونست کاری کنه که من،من باشم وترس این فرصتو ازم گرفته بود.
نگاهم اول به طرف صفورا خانوم چرخید.اون کسی بود که من دوست داشتم مادر صداش بزنم وبا اینکه هنوزم مطمئن بودم برای مادر من بودن خیلی جوونه اما می خواستم پسرش باشم.
_خداحافظ مادر.
بی اختیار بغض کرد وسرشو پایین انداخت وچادرشو جلو کشید.حتی نیاز به حدس زدن هم نبود که داشت زیر اون چادر گلدار گریه می کرد.
دست آقای شریفی رو با گرمی فشردم وبه خاطر زحمتی که برای بافته شدن فرش کشیده بود صمیمانه تشکر کردم.
امیر کنار استاد ایستاده بود وبا اینکه سعی داشت ناراحتیشو یه جورایی پنهون کنه اما از صورت سرخ شده ش همه چی خیلی آسون خونده می شد.
دستمو رو بازوش گذاشتم وگفتم:خداحافظ رفیق.
بی هوا دستشو دور گردنم انداخت وبا صدایی که از شدت بغض دو رگه شده بود گفت:فراموشمون نکنی آقا بهراد؟
با محبت بغلش کردم.
_اونقدر از اینجا خاطره ی خوب دارم که محاله چیزی از یادم بره.
با تردید نگام کرد.و باعث شد بی اختیار لبخند بزنم.دادن اطمینان به اون پسر مثل همیشه سخت بود.
استاد یه قدم جلو اومد و ناخودآگاه امیر عقب رفت.
_به استاد سلام منو برسون وبگو تو معرفت وخوش قولی حرف آخرو اون زد ومن پیشش شرمنده شدم.
خم شدم ودستای خمیده شو بوسیدم.
_خیلی به شما بدهکار شدم استاد،ای کاش فرصتی پیش بیاد بتونم جبران کنم.
دستشو رو شونه م گذاشت و پدرانه بغلم کرد.
_این حرفو نزن تو کم به ما محبت نکردی...بروبه سلامت .خدا نگهدارت باشه.
ازش جدا شدم وبا تردید به سمت گلاره چرخیدم.
_خداحافظ.
فقط تونستم همینو بگم و نگاهمو ازش بگیرم و به کاسه ی آبی که توش گل سرخ پرپر شده بود،بدوزم.
_خدا پشت و پناهتون.
لحن غمگین صداش بی اختیار قلبمو فشرد اما مانعی برای رفتنم نشد.با بغضی که به سختی داشتم مهارش میکردم از کنارش گذشتم و سوار ماشین شدم.باید زودتر راه می افتادم.نمی تونستم بیشتر از این بمونم. همین الآنش هم جدا شدن از اونها برام سخت بود.
حرکت کردم ونگاهم رو از آینه ی جلو به عقب دوختم.گلاره کاسه ی آب رو پشت سرم ریخت وبه مسیر رفتنم خیره موند.واین بود آخرین تصویری از اون که برای همیشه تو ذهنم حک شد.
چقدر دلم میخواست برای این بغض که رو گلوم واین غم که رو دلم سنگینی می کردند کاری بکنم.
دو ساعت بعد تو تاریکی شب اتوبان قم _کاشان ناغافل کنار زدم واز ماشین پیاده شدم.و فریادهای بلندم تو صدای عبور پرسرعت ماشین ها گم شد.
داغون وخسته وخراب به تهران رسیدم ومستقیم به طرف خونه ی بابا رفتم.نمی خواستم حتی یک ثانیه رو هم غافل شم.اون به امید دیدن فرش نفس می کشید.
حدود دو،دو ونیم صبح بود که رسیدم.وزنگ درو با احتیاط زدم.احتمالا بهناز وبچه ها هم اونجا بودن.داریوش درو باز کرد وهر دو با کمک هم فرش رو بالا بردیم.
برخلاف انتظارم همه شون بیدار بودن وبابا،با چهره ای روشن وخندون داشت با مامان و بهناز حرف می زد.
منو که دید گفت:بلاخره آوردیش؟
سر تکان دادم وفرشو رو زمین گذاشتم.بابا از جاش بلند شد وبه طرفش اومد.نگاهش رو نقش ونگاره هاو چهارقاب حاشیه وترنج مرکزی واسلیمی های پیچ در پیچ می رقصید ولبخند رو لباش،لحظه به لحظه عمیق تر می شد.
_این خیلی زیباست
دستشو مثل گلاره رو سطح فرش کشید وچشماشو بست.مامان وبهناز هم هرکدوم تعریفی کردن وداریوش با ذهن حسابگرش واسه فرش قیمت تعیین کرد که البته این حرفش زیاد به مذاق بابا خوش نیومد وخیلی جدی بهم گفت:این فرش رو بعد برپایی نمایشگاه به اون دختر برگردون.
با ناباوری همگی مون اعتراض کردیم.
_اما بابا..
_همین که گفتم.
بهناز با تعجب گفت:شما که دستمزدشو بهش دادین.
_اون دستمزد فقط به اندازه ی دیدن این فرش ارزش داشت.
رو به من کرد وگفت:اینو بیار تو اتاق کارم...بقیه ی شمام بهتره برین بخوابین منم خسته م میخوام استراحت کنم.
فرش رو داخل اتاق روی میز پایه کوتاهی انداختم وبابا کنارش رو زمین نشست.
_باید دستهای اون دخترو بوسید نگاه کن انگار زندگی رو بافته.
نفس عمیقی کشیدم وسر تکان دادم.
_وقتی تموم شد چیزی نگفت؟
یاد اشک های زلالش که تند تند از چشاش پایین می اومد افتادم.به تلخی زمزمه کردم.
_با اشک هاش خندید.
بابا با حسرت به فرش دست کشید.
_ای کاش میتونستم اون فرشته رو از نزدیک ببینم.
مطمئن بودم که اون لحظه برای برآورده نشدن این خواسته ی بابا فقط منم که مقصرم.با ناراحتی سرمو پایین انداختم.
بابا این ناراحتیو تو نگام دید ودستشو رو شونه م گذاشت.
_خودتو به خاطرش عذاب نده.
_اما من می تونستم...
حرفمو قطع کرد.
_حتما قسمت من نبوده ببینمش ولی در مورد تو فکر میکنم این خودت بودی که نخواستی حقیقتو ببینی.
یاد حرف گلاره افتادم.
_مثل ترسو ها عمل کردم.فرار رو به موندن وروبرو شدن باهاش ترجیح دادم.
_زندگی خیلی کوتاهه بهراد...اگه راه جبرانی بود دست به کار شو اما دیگه خودتو سرزنش نکن.
_ای کاش می شد.
نگاه عمیقی بهم انداخت.
_زندگیو با این ای کاش ها به کام خودت ودیگرون زهر نکن.
_نگران نباش بابا.
رو شونه م زد وگفت:روی تو همیشه یه حساب دیگه ای باز میکردم.حالام ازت انتظار دارم بعد رفتنم همینطوری باشه.من پدر خوبی برات نبودم.می دونی چرا؟
_لطفا این حرفو نزنین.
بی توجه به اعتراضم لبخند غمگینی زد.
_همیشه از دوست داشتن زیاد تو سو استفاده کردم.حالا م که دارم می رم بازم یه مشت سفارش وخواهش دارم.
حرفاش نمی تونست برام توجیه پذیر باشه.اونو بعد مدتها امشب از همیشه سرحال تر می دیدم.پس باور نزدیک بودن مرگش مثل کابوس می موند.
_حواست به من هست؟
برای اینکه خیالشو راحت کنم گفتم:شما هرچی دلت میخواد بگو بروی چشم .اما من دارم می بینم که چقدر حالتون خوبه.و انشالله بهترم میشین.
با مهربانی به چشمام خیره شد.انگار میخواست بهم بقبولونه که بر خلاف تصورم دیگه همه چی تمومه.
_مواظب آذر باش.دوست ندارم بهش بی احترامی بشه. اون همیشه برای من عزیز بوده وهست دلم نمی خواد دلواپسش بمونم باشه؟
فقط سرتکان دادم.در هرصورت اون مادر من بود ونمی تونستم هرگز بهش بی احترامی کنم.
_درسته بهناز تو خونه ی شوهرشه اما گاهی به یه تکیه گاه مثل پدرش احتیاج پیدا میکنه...تو ،اون جای خالی رو براش پر میکنی؟
بغضم دوباره گلوگیر شده بود. به سختی گفتم:باشه.
_ بیشترین نگرانیم در مورد توئه...بهم قول بده با این قضیه کنار بیای ...من نمیخوام بی تابی تورو ببینم بهراد.نذار چشمم به این دنیا بمونه.
حرفی نزدم ومثل آدم های گیج وگنگ بهش خیره شدم.دوست داشتم همون لحظه زمان متوقف بشه ومن بابا رو برای همیشه کنار خودم نگهدارم.
_بهتره بری بخوابی...می دونم از راه رسیدی خسته ای.منم کمی اینجا میشینم وبعد می رم بخوابم.
وقتی دید تکان نمیخورم با تحکم گفت:بلند شو دیگه پسر.
با تردید از جام بلند شدم .
_ خودتونو زیاد خسته نکنین...فعلا شب به خیر.
لبخند محوی زد وگفت:بهتره بگی صبح به خیر.
نگاهی از پنجره به بیرون انداختم .داشت کم کم هوا روشن می شد.جواب لبخند شو با لبخند دادم واز اتاق بیرون رفتم.
با تکان های محکمی که میخوردم چشم باز کردم.مامان با ترس بهم زل زده بود.
_بهراد بیا.
سرجام نیم خیز شدم.
_چی شده؟
_بابات...بابات نفس نمیکشه.
نمی دونم با چه حالی از روی تختم پایین پریدم وبه طرف اتاق خوابشون دویدم.
مامان با گریه گفت:هنوز تو اتاق کارشه.
مسیرمو تغییر دادم ومثل دیوونه ها خودمو تو اتاق انداختم.بهناز کنار پای بابا زانو زده بود وشونه هاش از شدت گریه می لرزید.
بابا کنار فرش ابریشم دراز کشیده بود وچشماشو برای همیشه بسته بود
اومدن آمبولانس وبعدش بردن بابا،شلوغ شدن خونه ورسیدن عمو فرهاد وبقیه ی فامیل پدری از اصفهان ونائین،صدای تلاوت قرآن وگریه وزاری تو جمع زنونه...هیچ کدومشون نمی تونست منو به این باور برسونه که بابا واسه همیشه رفته.
دستی به طرفم دراز شد.
_بهراد؟!
چهره ی ماتم زده ی کوروش جلو چشام ظاهر شد.
_پاشو باید بریم بهشت زهرا،داریوش دست تنهاست.
بی اراده از جام بلند شدم.ومطیع وسر به زیر دنبالش راه افتادم.دلم می خواست از این محیط برم بیرون.دوست نداشتم دیگه صدای گریه وشیون بشنوم.
دم در که رسیدم.ماشین سیروس خان جلوی پام نگهداشت.و هرسه تاشون با چهره ای مصیبت زده ازش پیاده شدن.
همین یکی رو فقط کم داشتم.با اکراه یه قدم عقب رفتم و اونها تو یه چشم بهم زدن ازم آویزون شدن.
دلم می خواست سرمو محکم به دیوار بکوبم.از قرار گرفتن تو این وضعیت حالم داشت بهم می خورد.ظرفیتم تا همینجا هم تکمیل بود.دیگه نمی تونستم با ابراز احساسات این جماعت متظاهر کنار بیام.
کوروش که حال و روزمو خوب درک کرده بود سیروس خان رو با احترام کنار کشید و از مهتاج خانوم وآیسان خواست برن ومامان وبهنازو دلداری بدن.
با کوروش سوار ماشینش شدیم و البته قبلش از عمو فرهاد خواستم مهمون ها رو جمع کنه وتا یه ده دقیقه دیگه به طرف بهشت زهرا حرکت کنند.
انگار تو خواب داشتم راه می رفتم.هیچی برام حقیقی وملموس به نظر نمی رسید. ذهنم نا خودآگاه حقیقت مرگ بابارو انکار می کرد.
کوروش از قبل به یه رستوران خوب سفارش ناهار واسه سیصد نفرو داده بود.واون لحظه هم داشت پشت گوشی با مدیر اونجا همه چیو هماهنگ می کرد.احتمال می دادم دوستای زیادی که بابا داشت واسه تشییع جنازه بیان .پس تدارک دیدن اینهمه غذا لازم بود.
موقعی رسیدیم که کارها تقریبا تموم شده بود.وداریوش داشت هماهنگی های نهایی رو انجام می داد.بقیه هم بلافاصله بعد ما رسیدن.
با کمک کوروش کنار جنازه ی بابا ایستادم وبرای آخرین بار به اون موهای سفید وچهره ی روشن خیره شدم.چقدر آروم خوابیده بود،انگار هزار ساله که چشماشو بسته.
نگاهم نا خود آگاه به طرف دستاش رفت.خم شدم وبا احترام اونارو بوسیدم.این دستای یه هنرمند بود که سالهای سال با عشق ،رو کاغذ طرح می زد یا بهتره بگم رو کاغذ، طرح عشق می زد.
یه بغض بزرگ رو گلوم سنگینی می کرد وچشمام می سوخت.اما اشکی نبود که بریزم.نفس بلندی کشیدم تا لا اقل از شر اون بغض لعنتی خلاص شم.
بابارو با شکوه و احترام دفن کردیم و در تمام این مدت مامان وبهناز در سکوت اشک می ریختن.خوب می دونستم این برای استاد صدر باعث خوشحالی بود که می دید خانواده ش با صبر وشکیبایی ومتانت اونو به خاک سپردن.
یکی از مسئولین سازمان میراث فرهنگی چند دقیقه ای در مورد بابا و خدمتی که به این هنر اصیل ایرانی کرده بود حرف زد.وبعد جمع به همان سرعت که جمع شده بودند،پراکنده شدند.
دست ظریفی بازومو گرفت.
_بهراد جان بیا بریم.
نا خواسته کمی خودمو کنار کشیدم.آیسان با دلسوزی نگام می کرد.از دستش عصبانی نبودم اما اون لحظه به تنها چیزی که نیاز نداشتم همین دلسوزی بود.
_تو برو...من با کوروش می یام.
با دلخوری گفت:اما من نگرانت می مونم.
شال حریر مشکیشو که کمی روی سرش ،سرخورده وبیشتر موهای لخت و خرماییشو بیرون ریخته بود جلو کشیدم وبا یه لبخند غمگین نگاش کردم.
_بهتره بری...من اینجوری راحت ترم.
خب نمی تونستم مطمئن باشم که اون از حرفم ناراحت نشده. اما اون لحظه واقعا چیزی جز این به ذهنم نمی رسید.شاید دلیلشم این بود که اصلا ناراحتیش برام اهمیتی نداشت.
وقتی به خونه برگشتیم.خودمو تو اتاق بابا حبس کردم و مثل آدمهای مسخ شده به خطاطی های هنرمندانه ش روی دیوار خیره موندم.
صدای در باعث شد نگاهمو به اون سمت بدوزم.کوروش مردد وارد اتاق شد.
_مزاحمت که نشدم.
به حالت نفی سر تکان دادم.
_عموت ازم خواست بیام دنبالت...درست نیست وقتی مهمون می یاد تو نباشی.
پیراهن مشکی ای رو با کمی مکث به طرفم گرفت وگفت:فکر کنم بهتر باشه لباستم عوض کنی.
نگاهی به بلوز چهار خونه ی روشنی که تنم بود انداختم و بی اختیار دست دراز کردم تا اونو بگیرم.
_بذار کمکت کنم.
_لازم نیست خودم میتونم.
سریع بلوزمو در آوردم وپیاهن مشکیو از دستش گرفتم.دکمه ی آخرشو که بستم ، صورتم بی اراده داغ وخیس شد.با بغض به طرفش برگشتم ونالیدم.
_کوروش ...بابام.
وتازه اونموقع بود که در میان هق هق مردانه ام احساس کردم پشتم به یکباره خالی شده و تکیه گاهمو برای همیشه از دست دادم.
درست یک هفته بعد از چهلم بابا،نمایشگاه برگذار شد وفرشی که از آخرین طرحش بود وبا دست گلاره بافته شد به نمایش در اومد.
سیل تقاضا ها برای خرید اون فرش اونقدر زیاد بود که بلاخره منو مجبور کرد رسما اعلام کنم.بابا وصیت کرده این فرش حتما پیش بافنده ش برگرده وباز اونا دست نکشیدن ودر به در دنبال به دست آوردن شماره یا آدرسی از گلاره بودن تا این فرشو هرجور شده ازش بخرن واین منو حسابی عصبی می کرد.
بعد تموم شدن اون مراسم سه روزه،فرشو ازشون گرفتم وراهی خونه شدم.
صدای زنگ گوشیم منو از دنیای خیالاتم بیرون کشید.
_الو بگو.
کوروش با تندی گفت:چته...بازم که داری پاچه می گیری.
راهنما زدم وداخل یه فرعی پیچیدم.
_ببین کوروش اصلا حوصله ی یکه به دو کردن با تورو ندارم.دارم از نمایشگاه بر میگردم واعصابم بدجوری داغونه...بگو چی میخوای؟
_بی لیاقتی دیگه چه میشه کرد...زنگ زدم حالتو بپرسم خره.
_خوبم ...اینم علائمش...عر...عر.
پشت گوشی قهقهه زد.
_پس اون جفتک پرونی هات بی علت نبود.کاملا مشخصه حالت خوبه.
لبخند محوی زدم وپامو بیشتر روگاز فشردم.
_دارم میرم خونه...واسه شب برنامه ت چیه؟
_کار خاصی ندارم.جمیله که خونه خاله فریده ست.منم قرار بود اگه وقت شدبرم اونجا.
جلوی مجتمع نگه داشتم وبا ریموت درو باز کردم.
_اگه حالشو داری بیا اینجا.
هنوز کوروش جوابمو نداده بود که شماره آیسان روصفحه گوشیم افتاد.
_این دختره زنگ زده باید جوابشو بدم...شب منتظرتم.
_باشه.
تماسمون قطع شد ومن بلافاصله جواب دادم.
_سلام حالت خوبه؟
لحن صدام بی تفاوت وسرد بود واونو تو جواب دادن مردد کرد.
_سلام،خوبم...کجایی؟
بی اختیار پوزخند زدم.حتی نپرسید حالم چطوره...می دونستم خیلی زودتر از اینها با اون به اینجا می رسم.البته این اصلا ربطی به مرگ بابا نداشت.
ما تو این مدت چند باری همدیگه رو دیده بودیم وجالب اینجا بود که حتی در حد دوجمله هم حرفی برای گفتن به هم نداشتیم.
اون دانشجوی ارشد فلسفه بود اما دیدش به زندگی در حد زنهایی مثل مادر من ومادر خودش بود.
از نظر اون زندگی تو بهترین مارک کیف وکفش ولباس خلاصه شده بود.مهم نبود چی تو سرش میگذره اون می خواست با یه مشت لوازم آرایش و سرویس جواهری که به خودش آویزون می کرد بدرخشه.
وچقدر خنده دار بود که من هنوز هم به انتخاب وداشتن این ستاره ی پوشالی اصرار می کردم.
چون همین زن هم واسه بهراد صدر نائینی که افتخاراتش تو یه مشت مدرک ونام دهن پر کن و خانواده ی با اصل ونصب خلاصه می شد زیادی بود.
به خودم اومدم وگفتم:تازه رسیدم خونه...اهوازی دیگه؟
_نه دیروز برگشتم.
با طعنه گفتم:چه بی خبر.
_بهت زنگ زدم اما گوشیت خاموش بود.
اینو با دلخوری گفت.ومن توجهی نشون ندادم.
_خب؟
انتظار داشتم زودتر حرفشو تموم کنه.
_باید ببینمت.
ماشینو داخل پارکینگ بردم و سریع پیاده شدم.
_تا کی اینجا هستی؟
_تا آخر تابستون...با استادی که باهاش پروژه مو برداشتم،حرف زدم اونم قبول کرده...امشب هستی بیام اونجا؟
نگام رو فرش ثابت موند.با تعجب ابرویی بالا انداختم.
_حالا مگه خیلی واجبه که منوامشب ببینی؟
نفسشو با حرص فوت کرد.
_آره واجبه.
_باشه...پس من می یام خونه تون.
سریع واکنش نشون داد.
_نه اینجا نه...خونه ی تو بهتره.
شونه بالا انداختم وبا بی تفاوتی گفتم:باشه فقط زود بیا.
فرش رو با زحمت بلند کردم وبه خونه بردم.نمی دونستم واقعا کی فرصت می کنم اینو به گلاره برگردونم.اما بدجور هوای رفتن به کاشان،به سرم زده بود.
حدودای هفت بود که آیسان اومد.درو که به روش باز کردم با یه لبخند اغوا کننده وارد شد.
_سلام... خوبی؟
یه مانتوی کوتاه وتنگ قهوه ای تنش بود.وشال کرم،قهوه ای با رگه های نارنجی هم سرش بود وبه رنگ موهای روشن وچشمای عسلیش می اومد.
نمی دونم چرا اینقدر گرمم بود.
_بیا بشین.
به سمت آشپزخونه رفتم.تا براش چایی بریزم.نگام به شیشه های خالی رو میز افتاد.بعد رفتن بابا،خودمو با این چیزا آروم می کردم.قبل اومدن آیسان هم کمی خورده بودم.
_مثل اینکه سرت این روزا حسابی شلوغ بوده.
با شنیدن صداش برگشتم.مانتو شو در آورده وشالشم برداشته بود وبا یه تاپ بنفش جلوی در آشپزخونه وایساده بود.داشت به شیشه ها اشاره می کرد.
بی اختیار اخم کردم.
_چایی میخوری؟
لبخند نا مفهومی زد.
_نه اما اگه چیز دیگه ای بهم تعارف کنی شاید خوردم.
پوزخندی زدم وبا تمسخر نگاش کردم.
_واسه این می خواستی منو ببینی؟...تو خونه ی بابات که بهترشو میتونی پیدا کنی.
با حرص دستی تو هوا تکان داد.
_برو بابا تو هم که نمیشه اصلا باهات حرف زد.
از آشپزخونه بیرون رفت.به اجبار دنبالش راه افتادم.
_نگفتی می خواستی واسه چی منو ببینی.
لب ورچید وبا دلخوری خودشو روی مبل پرت کرد.
_قراره این وضعیت تا کی ادامه داشته باشه بهراد؟
دستامو تو هم قلاب کردم ومغرورانه گفتم:کدوم وضعیت؟
_همین سرگردونی بعد ازدواجمونو میگم.من اهواز،تو اینجا...رابطه مونم که بهتر نشده هیچ،بدترم شده.
کاش حداقل یه مقدار حس نگرانی تو صداش بود تا منم کمی نرم تر بشم.
_خب اینکه مشخصه.تا تموم شدن درس تو که فکر کنم یه سالی مونده،وضع همین جوری باشه.
طلبکارانه گفت:اما من از این موضوع اصلا راضی نیستم.
_میگی چیکار کنم؟درست باید تموم بشه یا نه؟
_مثل اینکه تو از این فاصله،زیادم بدت نمی یاد...نکنه کس دیگه ای تو زندگیته؟
بی حوصله نگاش کردم.حتی ارزش اینو نداشت که به خاطر این توهینش باهاش کل کل کنم.
_ببین آیسان من اصلا از لحاظ روحی وضعیت خوبی ندارم.نمی دونم تو سرت چی میگذره اما اگه میخوای برات کاری بکنم واضح بگو منظورت از پیش کشیدن این موضوع چیه.
_دوست دارم از خونواده م جداشم وبیام اینجا زندگی کنم.
فقط همینو کم داشتم.با حرص دستی به موهام کشیدم و به چشمای منتظرش خیره شدم.
_من پدرمو تازه از دست دادم.برای گرفتن عروسی آمادگی ندارم.باید یه سال صبر کنی.فکر نمیکنم مامانتم راضی شه تورو بدون جشن وبزن وبکوب راهی این خونه کنه.پس انتظارت کمی بی مورده.
با هیجان به طرفم خیز برداشت.
_من برام اصلا جشن گرفتن مهم نیست.تو اگه قبول کنی خودم راضیشون میکنم.
از چهره ی ناراحتم کاملا مشخص بود که با این موضوع موافق نیستم.اما اون سعی داشت به روی خودش نیاره.همین هم تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ و بی جواب بود.
_نگفتی درس و دانشگاهت چی میشه.
_خب من می رم اهواز،اما وقتایی که بر میگردم تهران ،میام خونه ی تو .چطوره؟
یه جورایی با شنیدن این حرفا تو منگنه قرار گرفته بودم.اما اول وآخرش که مجبور بودم زندگی مشترکمو با آیسان شروع کنم.پس قبول پیشنهاد اون فقط باعث جلو انداختن زمان این اتفاق بود.
_باید فکرامو بکنم.
جوابم راضیش نکرد.واسه قانع کردنم قدم هاشو تند تر برداشت .همونطور که به طرفم می اومد نگاش به شیشه ی مشروب رو میز عسلی افتاد.ولبخندش بی اراده عمیق تر شد.
تا به خودم بجنبم خودشو بهم رسوند ودستاشو به زحمت دور گردنم حلق کرد.
_بهراد قبول کن دیگه...واسه من سخته دور از تو زندگی کنم.
این حرفا رو با یه لحن دلبرانه ای به زبون می آورد که حتی منِ با تجربه رو هم می تونست از راه به در کنه. با اون سه چهار تا پیکی که بالا داده بودم سرم داغ داغ بود.
چشمام بی اختیار رو لباش افتاد.اما حرفی نزدم.با انگشت اشاره روی سینه م خطوط نامفهومی رسم کرد.
_تو چطور می تونی از من بگذری بهراد؟...من برات جذاب نیستم؟
لعنتی...داشت حسابی تحریکم می کرد.نفسام تند وبریده بریده شده بودو چشمام بی اختیار روی اجزای صورتش می چرخید.
سرشو بالا گرفت و منتظر جوابم شد.اما من بهش مهلت ندادمو ولبامو رو لباش فشردم.خیلی زود باهام همراه شد وحتی با اشتیاق بیشتری بوسه هامو جواب داد.مغزم انگار از کار افتاده بود ودیگه هیچی برام مهم نبود.دست پیش بردم وموهاشو بازکردم ودر همون حال اونو رو کاناپه ی سر راهم انداختم .تی شرتمو در آوردم وروش خم شدم.
صدای زنگ در، ما رو سرجامون میخکوب کرد.تو چشمای آیسان زل زده بودم ونفس های داغم به صورتش می خورد.
_این دیگه کیه؟
لحن صداش عصبی وبی حوصله بود.
_فکر کنم کوروش باشه،بهتره پاشی خودتو جمع وجور کنی.
یه لبخند شیطنت آمیز زد وبوسه ی کوتاهی از لبم گرفت.
_بی خیال...درو باز نکن خودش می ره.
من که تازه ذهنم فعال شده بود واز قرار گرفتن تو این وضعیت راضی نبودم بلند شدم وبا اخم گفتم:اون کلید داره اگه باز نکنم،خودش می یاد تو.
خم شدم وتی شرتمو از رو زمین برداشتم.ته دلم یه جورایی انگار خوشحال بودم که کارمون به جاهای باریک نکشید.البته این تصور خوبی نبود اما تا موقعی که از لحاظ احساسی درگیر این ازدواج نشده بودیم بهتر بود رابطه ای هم این وسط وجود نداشت.
آیسان بلند شد و واسه پوشیدن مانتوش به اتاق خوابم رفت.هنوز تی شرتم تو دستم بودکه در باز شد و کوروش ،خندون وارد شد.
_سلام رفیق چطوری؟
آیسان با چهره ای دلخور وعصبی از اتاق بیرون اومد وبا یه خداحافظی زیر لبی از خونه بیرون رفت.و درو محکم به هم کوبید.
کوروش با بهت گفت:این چش بود؟
برگشت واز دیدن سر و وضع نامرتبم همه چیزو تا ته خوند.
_مثل اینکه بدموقع مزاحم شدم.
دستی تو هوا تکان دادم.وبا سرخوشی خودمو رو همون کاناپه پرت کردم.
_ اتفاقا به موقع رسیدی...نزدیک بود از راه به در شم.
خودم با این شوخی بی مزه ،شروع به خندیدن کردم واونم بی اختیار لبخند زد.
_دروغ نگو بی شرف...با چه حیله ای دختر مردمو کشوندی اینجا؟
صدامو کمی کلفت کردم وگفتم:اولا اینکه دختر مردم،زن خودمه.هرچی هم بینمون پیش بیاد حلاله...ثانیاً اینبار دختر مردم بود که با هزار ترفند پاشو گذاشت اینجا و خودشو بهم آویزون کرد.
کوروش کنارم نشست ودست پیش برد شیشه ی رو میز عسلی رو برداشت.
_معلومه حسابی به خودتونم رسیدین.
_نه بابا...قبل اومدنش یه ذره خورده بودم،همینم داغم کرد وگرنه محال بود اینقدر زود وا بدم.
چشماشو باریک کرد وگفت:من نگرانم بهراد...این دختره زیادی عشق اینو داره که خودشو بهت عرضه کنه.یکم عجیب نیست؟
با بی تفاوتی شونه بالا انداختم.
_چه می دونم...اومده بود به ظاهر راضیم کنه از این به بعد پیش من باشه وهمینجا زندگی کنه.که این اتفاق افتاد.
_بیاد اینجا زندگی کنه؟!!...مگه قرار نیست بعد فارغ التحصیلیش...
حرفشو قطع کردم.
_میگه اینجوری راحت تره.حتی حاضره بدون هیچ جشنی پاشو تو این خونه بذاره.
_تو که قبول نکردی؟...با تو ام حواست هست؟
داشتم به صحنه ای که چند لحظه قبل اتفاق افتاده بود فکر میکردم.
_ من که تو قبول کردن این موضوع اشکالی نمی بینم.در هرصورت که باید زیر یه سقف زندگی کنیم حالا یکم زودتر یا دیرتر فرقی نمی کنه.
_پس قبول کردی.
_گفتم باید فکرامو بکنم.
کوروش پوزخند تلخی زد وبا تاسف بهم خیره شد.
_من مطمئنم کاسه ای زیر نیم کاسه ش هست.باور کن.
چیزی نگفتم وبا بی خیالی شیشه رو از دستش گرفتم وخم شدم لیوانمم برداشتم.
دلم می خواست هرچی فکر وخیال تو سرمه دور بریزم.و واسه حتی شده چند ساعتی بی خیال همه چیز بشم
با اومدن فصل پاییز وشروع بارون های موسمی اکیپی از بچه های مدرس که من وکوروش هم شاملش بودیم،واسه طرح سه روزه ای راهی گرگان شدیم.
بعد از فوت بابا،سر کار قبلی خودم برگشته بودم.اینجوری هم تو برنامه ی کاریم تنوع وجود داشت و هم این که مدام با کوروش بودم.واین برای روحیه ی درب وداغون من بهترین مسکّن بود.
محل تدریس مون پایگاه هواشناسی منطقه ی گنبد کاووس انتخاب شد.وعنوان این دوره ی سه روزه هم آموزش روش های برآورد دید افقی وعمودی در هواشناسی بود.
از آیسان تقریبا بی خبر بودم.یعنی بعد از اون شبی که اومدن کوروش اونو یه جورایی از خونه بیرون کرد،دیگه ندیده بودمش.البته چندباری تلفنی باهم حرف زده بودیم واون در مورد پیشنهادش مصرانه جواب می خواست.ومنم هربار به نوعی اونو از سر خودم وا می کردم.همین هم باعث شد ناامید از جواب من واسه ترم پاییزه راهی اهواز بشه.
روز دوم ماموریتمون،وقتی همراه کوروش برای خوردن ناهار می رفتیم،یه شماره ی ناشناس باهام تماس گرفت.
_آقای صدر؟!
صدای یه دختر جوون بود.
_بله خودم هستم. بفرمایید.
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان